Part.26🥀☃️
سلام خوبید؟...دلم براتون تنگ شده بود...✨️💕
قبل خوندن چند تا نکته بگم...
۱.کامنت های پارت قبل رو کامل خوندم ولی فرصت نشد جواب بدم و بابتش بوس بهتون💕✨️
۲.کامنت هاتون باعث میشه انگیزه برای ادامه داشته باشم، پس دریغ نکنید💕🌺
۳. چهارتا اسم تو این پارت اومده که خب نیاز داره پارت های قبل یادتون باشه. نانا که همیشه گفتم، همسر بکهیون بوده. لی سانگ جین تو دو پارت قبلی ازش گفتم. لی تههون پسر لی سانگ جین و دوست چانیول...تو فلش بک پارت هجده ازش گفتم.
( کسی که با چانیول سوار جنگنده بود )...و در نهایت کیم کنزو...اگه بتونید حدس بزنید کیه و کجا شنیدید از چیزی که خیلی دوست دارید بدونید بهتون اسپویل میدم ولی لو ندیدااااا، تقلب هم نکنید🤭😅این اسم ها رو گفتم چون هربار میپرسید این کیه اون کیه🤭😊❤️
خب زیاد حرف زدم...بوس رو لپتون😘
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اگه پدری فوت کنه، فرزندانش هم انگار هویت خودشون رو از دست میدن و مرگ به روح و هویتشون چیره میشه و نابود میشن؛ اما اگه فرزندی زودتر از والد از دنیا میرفت چی؟! تکلیف اون غم چی بود؟ غمی که روی دلِ پدرِ داغ دیده نشسته رو به چی میشد تشبیه کرد؟ اصلا میشد چیزی رو با غمِ از دست دادن اولاد قیاس کرد؟ نه، نمیشد، از دست دادن تکهای از وجودِ آدمی رو به هیچ طریقی نمیشد با چیزی مقایسه کرد. آتشی که زبونه کشیده شده بود رو با هیچ چیز نمیشد خاموش کرد.
سانگ جین، قدمهای خسته و لرزانش رو سمت اتاق خوابی که حالا صاحبش زیر خروارها خاک خفته و شاید تنها استخوانهایش از اون جثهی درشت باقی مونده بودن، برداشت و بعد از باز کردن در، کمرِ شکستهاش رو به چهارچوب در تکیه داد. اتاقِ خالی از روحی که سردی و تاریکیش تا عمق وجودش رو به لرزه میانداخت رو نگاه گذرایی کرد. دیدن خاطراتی که تو جای جایِ این اتاق به اسارت درومده بود، قلبش رو به درد میآورد. خاطراتی پر از زمزمههای شاد و غمگین که هرگز دوباره تکرار نمیشدن.
خانوادهای که ساخت، حالا هیچ چیز ازش باقی نمونده بود؛ نه همسر دوستداشتنیش و نه پسری که با جون و دل بزرگ کرده بود. همشون از بین رفته بودن و خودش مونده بود با یک تنهایی بیانتها! همین تنهایی شد عطشی برای انتقام. براش مهم نبود چجوری و از چه راهی ولی تنها با فکر کردن بهش بعد از مدتها گوشه گیری و خودخوری، کمر شکستهاش رو با عصایی از جنسِ تیزِ انتقام صاف کرد و ایستاد. طوری برای انتقام ایستاد که انگار هرگز نشکسته بود.
دم عمیقی از یادآوری گذشته کرد؛ به سمت تختِ خواب رفت و با نشستن روی سطح نرم و سردِ تشک، گوشیای که خودش سری پیش روی تخت به جا گذاشته بود رو برداشت. نگاه تلخی بهش انداخت، اون گوشی برای تههون، پسرش بود. روی صفحه چند ضربه زد و با روشن شدن تصویر، عکس دونفریِ پسرش رو که همراه با امگاش لبخندی به زیبایی و روشنی خورشید روی لبهاشون داشتن برای بار هزارم دید. بغضِ خونه کرده تو گلوش با دیدن اون عکس که هزار و یک حسرت درش نهفته شده بود، شکسته شد. تههونش قرار بود با امگایی که کنارش تو عکس حضور داشت ازدواج کنه؛ اما سرنوشت با اونا بیرحم بود و زیادی باهاشون بد تا کرد.

ESTÁS LEYENDO
ZIMA
Hombres Loboآدما همونطور که یهویی وارد خط فرضی ای که دورت کشیدی میشن، همونطور یهویی هم بار و بندیلشون رو میبندن و جوری ناپدید میشن که انگار هیچ وقت نبودن... یکی تو بهار و زیر شکوفه ی درختا یکی تو تابستون و زیر نور تند خورشید یکی تو پاییز و خیابون هایی که بارون...