Part 9(طبقه سوم)

112 20 19
                                    

زیبارویان،لطفا چنل تلگراممونم بیاید^^

https://t.me/skz_ficme



صد در صد اگر همه این حرفا رو میگفتم ی تو دهنی زیبا ازش میخوردم،پس ترجیح دادم دهنمو خودم ببندم و ی مزخرفی تحویلش بدم.
هیونجین:فقط خسته نبودم ترجیح دادم بیدار بمونم.
سری به نشانه تاکید تکون داد.
فلیکس:که اینطور
هیونجین:درسته
نمیدونم چرا یهو باید بگم درسته...الان دقیقا چی درسته هیونجین؟حرف خودت یا تاکید اون؟
فلیکس پشت میز نشست و سرشو گذاشت رو میز، سمت یخچال رفتم و غذایی که سهم فلیکس از شام بود رو برداشتم تا براش گرمش کنم سمت گاز نسبتا قدیمی رفتم ایکاش بفهمم این چرا هیچوقت خدا عین آدم روشن نمیشه...
بلخره زیر گاز روشن شد و سمت فلیکس برگشتم.برای گفتن این حرف سرشو بالا گرفته بود،رنگ نگاهش فرق میکرد،ی موجی از نگرانی توی قهوه ایی چشماش دیده می‌شد
هیونجین:نمیشه همینطوری دست رو دست گذاشت،باید ی مدرکی داشته باشیم تا بتونیم از خودمون دفاع کنیم فلیکس
شاید حق با فلیکسه،شاید فقط داریم وقت هدر میدیم،ولی به امتحانش می‌ارزه.نفسی بیرون دادنم،به غذا زل زدم.
غذارو از روی گاز برداشتم و جلو فلیکس گذاشتم و رو به روش نشستم.
هیونجین:اره،کسی اعصاب غذا درست کردن نداشت و من مجبور شدم
فلیکس:خوشمزه نیست ولی بدم نیست قابل تحمله
لبخندی برای حرفش زدم،درسته فلیکس آدم رکیه،حرفش رو میزنه و تا جایی که بتونه توهین به کار نمی‌بره و انتقادش رو سعی میکنه دوستانه بیان کنه،این اخلاقش برام بشدت محترم و باارزشه.
با سرعت دهنشو پر از غذا میکرد و با همون سرعت یا حتی بیشتر شروع به جویدن میکرد.
پر و خالی شدن لپاش بقدری سریع بود که با هربار پر شدن لپاش احساس میکردم قند خونم بخاطر کیوتی این فرد پایین میوفته و من مجبورم دوباره قند خونمو بکشم بالا.
نفسی بلند کشید و دستش رو روی شکمش کشید از حرکاتش معلوم بود به اندازه کافی از غذا لذت برده و این خوشحالم میکرد.
پشت لبشو پاک کرد
فلیکس:ممنونم،من سیر شدم،دست پخت خوبی داری اگر روش کار کنی.
بعد از حرفش لبخند ریزی زد،متقابل بهش لبخند زدم
هیونجین:خوبه که خوشت اومد.
دروغ بود اگر میگفتم از تعریفش خوشحال نشدم،ذوق زیادی تو قفسه سینم حس کردم،نتها فقط برای تعریف ریزی که ازم کرده بود بلکه بخاطر لبخندی دلنشینی که تقدیم نگاهم کرده بود.
این لبخند بیش از حد زیبا بود.
فلیکس:عام...هیونجین...ببخشید که این یک روزی که اومدی رفتار درستی نداشتم،امیدوارم به دل نگیری..
یا سرش جایی خورده یا من قراره بمیرم،این تغییر و تحول یکهویی بیجا نیست صد در صد..
هیونجین:اتفاقی افتاده؟
با صورتی متعجب و پر از سوال ازش پرسیدم،لبخند شرمنده ایی زد و دست چپش رو به بازوی راستش کشید.
فلیکس:حقیقتا،خجالت کشیدم،تو برای من غذا نگهداشتی و حتی برام گرمش کردی ولی من رفتار مناسبی باهات نداشتم.متاسفم بابت رفتارام
آهان پس موضوع این بود،فلیکس عذاب وجدان داشت،برای از بین بردن این جو معذب کننده،لبخند دندون نمایی بهش زدم.
هیونجین:مشکلی نیست رفتارها باهم متفاوته،نمیتونستم انتظار داشته باشم تو مثل من یا بقیه رفتار کنی.
فلیکس:پس...امیدوارم منو ببخشید‌..عام من میرم یکم استراحت کنم،فکر کنم توهم بهتر باشه یکم بخوابی.
آروم از جاش بلند شد و با قدم های آروم از اشپزخونه خارج شد
حق با فلیکس بود،بهتر بود یکم میخوابیدم تا انرژی بیشتری داشته باشم
به ساعت نگاه کردم هنوز ی ربع تا دو مونده بود،خستگی تو تک تک سلولای تنم حس می‌شد
سرمو گذاشتم رو میز و فقط ربع به خودم قول دادم که بخوابم فقط یک ربع،نه بیشتر و نه کمتر.
فلیکس:هی،،،هیونجین،نمیخوای بیدار شی ساعت سه شد
صدا خیلی نزدیک بود....آه دارم ی رویا میبینم؟صداش گوشمو به وضوح نوازش میکرد،دلم میخواد تا ابد صداش تو گوشم باشه ولی مگه میشه ی رویا انقدر واقعی باشه؟
فلیکس:هی،هیونجین بیدار شود دیگه
تکرار دوباره صداش،وایسا،صبر کن،نکنه واقعا داره صدام میکنه که از خواب بیدار شم؟
ساعت سه؟؟؟مگه قرار ساعت دو نیم نبود؟؟؟
مثل کسی که زیرش اتیش گرفته از جام پریدم،که ایکاش نمیپریدم،چون پریدنم مصادف شد با خوردن سرم تو بینی ریز نقش فلیکس
فلیکس:اخخخ ترکیدم
هیونجین:شتت
فلیکس سرشو پایین گرفت و من بالاسرش وایسادم
هیونجین:ببخشید فلیکس حواسم نبود انقدر بهن نزدیک وایسادی
فلیکس:آه چیزی نشده اشکال نداره
هیونجین:دستتو بردار ببینمت
فلیکس:میترسم..
هیونجین:میترسی؟از چی میترسی؟
فلیکس: که کج شده باشه
زیر چونشو گرفتم و سرشو اوردم بالا،آروم دستشو کنار زدم،خداروشکر نه خون میومد نه کج شده بود،صرفا فقط قرمز شده،نفسی آسوده کشیدم و باهاش چشم تو چشم شد،حس میکنم قلبم داره از جاش درمیاد مستقیم خودشو سمت فلیکس پرت میکنه.
وا،این رفتارا چیه هیونجین خودتو جمع کن.
تو بهش گفتی تز پسرا بدت میاد بعد خودت داری براش غش و‌ضعف میکنی؟
هیونجین:چشمات....مثل هیزم سوخته تو اتیشن
فلیکس:من وجودم هیزمه سوخته تو آتیشه هیونجین
سوالی نگاهش کردم که چونه و سرشو از بین انگشتام بیرون کشید.
فلیکس:کج شد دماغم؟
هیونجین :فقط قرمز شده بازم ببخشید
فلیکس: مهم نیست
نفسی کشید و جفتمون سکوت کرده بودیم تا بلخره یکی شروع به حرف زدن کنه
هیونجین:چرا انقدر دیر بیدارم کردی؟
لحنم ناخواسته شاکی شده بود و فلیکس از این لحن معلوم بود تعجب کرده
فلیکس:ببخشید..خوابم برد ...لازم نیست انقدر شاکی باشی همه خواب موندیم...
هیونجین:باشه بقیه بیدارن الان؟
فلیکس:آره...
برای این که از دلش‌ دربیارم و یکم احساس صمیمیت ایجاد کنم حتی به غلط دستشو آروم گرفتم
هیونجین:بریم پیششون که زودتر بریم بالا؟
فلیکس به تکون دادن سر اکتفا کرد و همین کافی بود که با نیش باز اونو دنبال خودم بکشونم و بریم پیش بقیه
چانگبین:اوه اومدید
فلیکسو کنار خودم رو مبل نشوندم و رو به فلیکس کردم که ازش سوالی بپرسم
سرمو آروم تکون دادم
هیونجین:کل اینجا شبیه همه دیگه نه؟
فلیکس:آره
هیونجین:خوبه،برای این که امنیت رو چک کنیم و اگر سرایدار فهمید همه گیر نیوفتیم من و ی نفر به داوطلب بریم بالا...که اگر گیر افتادیم بشه ی طوری جمعش کرد
نگاهمو بین جمعیتی که نشسته بودن گردوندم،واقعا کسی نیست که بخواد بیایم بریم بالا؟بیخیال،بجنبید دیگه
تا سونگمین خواست چیزی بگه و من یکم امیدوارم تر شم فلیکس آروم ی دستش گذاشت رو بازوم
فلیکس:باهم میریم منم میام باهات
از حرکتش تعجب کردم، با چشمای گشاد شده بهش نگاه کردم،البته همه ما با تعحب و چشمایی که هر لحظه نزدیک بود پاره شه بهش نگاه میکردیم،فلیکس مخالف بود با رفتن ما به بالا و حالا خودش داوطلبه که با من بیاد بالا؟
هیونجین:مطمئنی؟ممکنه...
نزاشت حرفمو تموم کنم و وسطش پرید .
فلیکس:مطمئنم هیون مطمئنم
هیون.اون بهم گفت هیون،بعد از حرفش دوباره اون لبخندی که سر شام بهم زده بود رو زد،کارخونه شکلات سازی تو شکمم شروع به انجام کار کرد ولی خوشبختانه صورتم همچین چیزی رو نشون نمی‌داد.
از جام بلند شدم که فلیکس به تقليد از من از جاش بلند شد و دنبالم راه افتاد و سمت در رفتیم که زودتر بریم بالا
فلیکس:اگر امن بود بهتون زنگ میزنیم
پسرا سری تکون دادن با جمله "مراقب خودتون باشید"مارو به بیرون هدایت کردن آروم از سوییت اومدیم بیرون،چراغ تو راه رو سوسو میزد صدای مزخرف قطع و وصل شدنش بیشتر از هرچیزی رو اعصابم بود.اینجا چرا چراغاش همیشه قطع و وصله؟
آروم رفتیم سمت بالا،ساختمون انقدر قدیمی بود که دوربین نداشت و این ی وجهه خوب داستان بود،شایدم بد؟
بلخره طبقه سوم!
زمینی که پر از خورده شیشه بود که بخاطر نوری که از بیرون بهشون میخوردن می‌درخشیدن،و کلی تخته و چوب که گوشه ایی از راه رو رها شده بود.
دست فلیکسو محکم گرفتم این دفعه دیگه ازش نپرسیدم میخواد یا نه
دستاش سرد بود...ترسیده بود دلم میخواد بغلش کنم و بگم فلیکس،چیزی نیست و من اینجام
فرق بزرگی که اینجا داشت با پایین،این بود که اینجا ی در بزرگ داشت که دست گیره هاشون قول و زنجیر شده بود گوشیمو از جیبم دروردم و فلشرش رو روشن کردم، نور گوشیمو دور تا دور طبقه گردوندم،دقیقا همونطور که فکر میکردم اینجا از بقیه جاهای ساختمون کثیفت تر بود
اینجا اون شکاف بزرگ که دو طبقه پایین بخاطر جداشدن دوتا سوییت داشتن رو نداشت
و انگار اون شکاف افتاده بود توی اون واحد بزرگی که بود و ما فعلا نمیتونستیم توشو ببینیم به ساعت نگاه کردم.3:33
آروم دست فلیکس رو فشردم و سمت در حرکت کردیم
فلیکس به آروم تریم حالت ممکن حرف زد.
فلیکس:همیشه این موقع شروع میشه چرا شروع نمیکنه؟
حق با فلیکس بود اگر موجود ماورایی بود تا الان باید ضربات شروع می‌شد
هیونجین:نمیدونم...یکم صبر کنیم
ی دیقه،دو دیقه،پنج دیقه،خبری نشد که نشد
ولی صدای پا میومد،یکی داشت میومد بالا، به امید این که بچه ها باشن خواستم حرفی بزنم که فلیکس با حرکت ناگهانی که زد دهنمو به سریع ترین شکل ممکن بست.

_________

اومدم بگم چان توی این تور فقط داره لخت میشه....

ووت و کامنت فراموش نشه زیبارویانم

°present but without a body °Donde viven las historias. Descúbrelo ahora