Part1(اولین دیدار)

233 28 32
                                    




Pov Hyunjin

هوا بارونیه و قطرات بارون وحشیانه به موها و صورتم بخورد میکنن.
حتی با وجود بارونی تو تنم هم،باز احساس سرما میکنم و لرز کل وجودمو گرفته.
دقیقا تاریخ بیست و پنجم اکتبر ماه سال 2020 سرکوچه خوابگاه ایستادم،تو کوچه خوابگاه انگار گرد مرده پخش شده،کوچه ایی نسبتا پهن که به لطف بارون کل زمین خیس شده بود و گدال های بزرگ و کوچیک پر اب و گِل شده بودن،تنها صدایی که به گوش میرسه صدای اون چراغ دم در کتاب خونه قدیمی بود.
چراغ نیمه سوخته ایی که قطع و وصل می‌شد و سوسو میزد و نشون میداد صاحب اون کتابخونه هنوز قصد تعطیل کردن و رفتن نداره.

قرار بود ساعت ۸ شب برسم به این خوابگاه ولی بخاطر تاخیر اتوبوس، به‌دلیل شرایط جوی ساعت10 شب بلخره به اینجا رسیدم.
با هزار زحمت،نگهبان،اقای چوی پیر و بد اخلاق رو راضی کردم که بیاد و در رو باز کنه و اجازه بده وارد خوابگاه بشم که مجبور نشم پول هتل اونم برای ی شب بدم.
بلخره تصمیم گرفتم برم سمت خوابگاه،فاصله طولانی کوچه رو آروم آروم قدم زدم.
تا اواسط کوچه هنوز صدای چراغ کتابخونه میومد ولی الان فقط صدای چرخ‌های چمدونمه که روی آسفالت کشیده میشه و گاهي داخل گدال فرو میره.
به در اصلی خوابگاه رسیدم،نرده هایی کوتاه و سبز رنگ که قسمت هایی از رنگشون رفته بود و زنگ زده بود ولی حالا بخاطر بارون خیس شده بودن،از بین میله ها می‌شد محوطه داخل رو دید و البته اتاق سرایداری که توش آقای چوی در حال چرت زدن بود،ولی حیاط فقط با یک چراغ روشن می‌شد که اونم معلوم بود چیزی به سوختنش نمونده.
گوشیمو از جیب بارونیم بیرون اوردم،بخاطر قطراتی که روش می‌شست،نمیتونستم خیلی خوب باهاش کار کنم،روی شماره آقای چوی کلیک کردم،بعد از چند بوق،میتونستم از بین میله ها ببینم آقای چوی به خودش حرکتی داد و تلفنشو جواب داد.

آقای چوی:بله هوانگ؟

هیونجین:آقای چوی،من دم درم...

آقای چوی: چه عجب،الان میام.

آقای چوی کلاهشو روی موهای مشکیش گذاشت و با هزار زحمت از اتاقک نگهبانی بیرون اومد و در رو باز کرد

اقای چوی:هوانگ هیونجین،لطفا دیگه تکرار نشه،اینبار گذاشتم به پای سال اولی بودنت،دفعه دیگه از این خبرا نیست پسر،فهمیدی؟بیا داخل.

بدن نسبتا چاقشو از جلوی در کنار کشید و بهم اجازه ورود داد.

هیونجین:دیگه تکرار نمیشه قول میدم.

چمدونمو دنبال خودم کشیدم و داخل محوطه خوابگاه رفتم سنگ فرشایی از دم در تا در اصلی سالن مرتب چیده شده بودن و البته بین هرکدومشون علف هرز رشد کرده بود و گِل جمع شده بود.
به ساختمون خوابگاه نگاه انداختم،ساختمونی سه طبقه که نسبتا قدیمی به چشم میزد،از طبقه دوم فقط دوتا اتاق چراغاشون روشن بود و بقیه خوابگاه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.

°present but without a body °Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz