Part 14 (خواب‌گردی)

115 26 33
                                    

خب جفت پارتا کوتاه بودن و من دلم نیومد پشت هم آپ نکنم پس اره گفتم امروز دوتا پارت میزارم

بزارید ذوققق کنممممممم......
واقعا بابت تک تک کامنتاتون ممنونم:)نپر قلبم میشید بخدا:)))))))))
تک‌تک کامنتاتو جواب میدم،باهاتون حرف میزنم،پس نظراتتون،احساساتتون و انتقاد هاتون رو بگید که منم بدونم شما چی دوست دارید یا چی دوست داشتید یا چی اذیتتون کرده تو‌پارتا:)))))

https://t.me/skz_ficme

تلگرام بیاید صمیمی تر حرف بزنیم و اشناشیم:)))

_____________________

جونگین:نبندش...

به سمت در چرخیدم،چرا نبندم؟اصن چرا جونگین اینجاست؟

هیونجین:نبندم؟چرا؟

بدون اینکه جوابمو بده رد شد و رفت.بی توجه بهش پنجره رو بستم.
به پارچ آب نگاه کردم،آب داخل پر بود،پس چرا فلیکس اومد از اشپزخونه آب بخوره؟
سمت کمد گوشه اتاق رفتم و لباسای مورد نظر رو برداشتم شروع به عوض کردن،کردم.
پالتومو تنم کردم جلوی اینه رفتم و موهامو حالت دادم،اخه قرمز؟؟؟رنگ دیگه نبود؟؟؟
که فلیکس وارد اتاق شد.

فلیکس:حاضر شدی...خب تا تو بری ی چیزی بخوری منم میام

چشمکی زد و لبخند رو به لباش نشوند،آه لی فلیکس ایکاش میشد الان دستتو بزارم روی قلبم و بهت بفهمونم قلبم با چه سرعتی بخاطر لبخندت داره میزنه.

هیونجین:پس من میرم ی چیزی آماده کنم بخوریم.
سریع بخاطر ضایع نشدنم از اتاق اومدم بیرون
وارد آشپزخونه شدم،دیگه خبری از جونگین نبود و البته لیوان قهوش.

آماده از اتاق بیرون اومدم و خوشحال وارد آشپزخونه شدم که با هیونجین تو فکر رفته مواجه شدم با نگرانی زدم رو شونش
هیونجین سمتم برگشت و نگاهم کرد،تو نگاهش ی گیجی خاصی بود،انگار معما‌های تو سرش حل نشدن و دنبال ی جواب میگرده

هیونجین:بشین بگم

برای پیروی از حرفش صندلی کنارش نشستم و همه نگرانی تو وجودمو سعی کردم تو چشمام به نمایش بزارم

فلیکس:خب می‌شنوم

فلیکس:خب شاید لیوانشو شسته و گذاشته سرجاش سر پنجره،خب هوا صبح خوبه دیگه برای همین گفته نبندی

فلیکس:بیخیال پاشو بریم،برگشتنی هم میریم کافه هوم؟
البته واقعا میتونه تو خواب‌گردیاش بلایی سر هرکدوم از ما بیاره،هیچوقت یادم نمیره که نشسته بود روی شکمه سونگمین و درحال خفه کردنش بود و وقتی تونستیم بیدارش کنیم هیچی از اتفاقات یادش نبود.
هیونجین:فلیکس،کجایی

تک‌خنده ایی آروم کرد و کفشاشو پاش کرد
هیونجین:داشتم حرف میزدم ولی تو توی هپروت بودی

آروم کفاشمو پام کردم و با هیونجین از خونه بیرون اومدیم.بدون حرفی از ساختمون اصلی خارج شدیم.

فلیکس:آقای چوی...

هیونجین:چی؟
فلیکس:آقای چوی...اونجاست

از سنگ فرشای حیاط رد می‌شدیم که فلیکس استینمو پایین کشید که باعث شد سمتش برگردم.

فلیکس:آقای چوی..

تاحالا اعتراف کردم فلیکس شبیه فرشته‌هاست؟موهایی درست مثل عسل،‌پوستی به سفیدی برفی که روی زمین نشسته،و گونه‌ایی به سرخی گل رز.
برای این که یکم اذیتش کنم دستشو گرفتم.

هیونجین:سلام آقای چوی

فلیکس با تعجب دستمو فشار داد و با چشمایی درشت نگاهم کرد.

فلیکس:چیکار میکنی؟دیشبو یادت رفته؟

هیونجین:پس داشتی به دیشب فکر میکردی که اینطوری خجالت کشیدی؟

_____________

ووت و کامنت فراموش نشه عزیزان دلمممم♡♡♡♡

°present but without a body °Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin