part 17 (جهنم یا بهشت؟)

85 20 162
                                    

هیونجین:آه دیوونه شدم.

لبخندی به سمتش زدم حق با هیونجینه،نزدیک سه یا چهار ساعت فقط منتظر بودیم که کارامون انجام بشه.
همه جا شلوغ بود و هوا سرد تر میشد،به قدری سرد که حتی سرما داخل سالن دانشگاه هم نفوذ کرده بود،اگر این سرما مخصوصا اکتبر پس وقتی به اواخر سال نزدیک شیم وضعیت بدتر هم میشه.
ساعت های طولانی بود ولی کنار هیونجین این دقایق طولانی مثل سرعت دم و بازدم نفسی کوتاه گذشت.
دلم نمیخواست این خلوت دوتایی از بین بره،دلم میخواد تا آخرین اکسیژن داخل رگ‌هام کنارش وایسم و از تنهایی باهاش لذت ببرم،اون تنها فردیه که میخوام باهاش تنها باشم،یا حتی تو تنهایی منفردم اجازه ورود بدم بهش.
همینطور که سمت در خروجی سالن دانشگاه میرفتیم فکری به سرم زد که ترجیح به بیانش کردم.

فلیکس :بریم باهم پیتزا بخوریم؟بعدش میریم کافه کیک‌شکلاتی میخوریم،از اونور میریم خونه بقیه رو برمی‌داریم و میریم بار و خوش میگذرونیم.خوبه بنظرت؟بنظرم خوش میگذره،بیا امروز رو بدون فکر و خیال بگذرونیم،نظرت چیه هیونی؟

هیونی،اسم مخففی که حتی با بیانش وجودم به لرزه درمیاد،نه لرزه ترس یا لرزه عصبانیت.لرزه شیرینی که حتی سر اولین‌معشوقم تجربه نکردم.
نمیدونم این همه ذوق از کجا میاد ولی من کنار اون من از عقل و فکرم از سرم میپره،نمیدونم چی درسته و چی غلط،فقط میدونم این علاقه و این حس امنیت از قلبم نیست،بلکه از گوشه ایی از مغزمه!
مدت خیلی کوتاهیه که هیونجین رو میشناسم و این خیلی مسخره بنظر میاد که انقدر شیفته این کله فلفلی شدم،ولی من حس میکنم از همون نگاه اول قلبمو کف دست هیونجین گذاشتم و تقدیم تار به تار وجودش کردم،ولی محکومم به سکوت!
محکومم به خفه کردن این احساسات،اگر هیونجین نشونه ایی میداد از حسی متقابل سمتش حرکت میکردم،ولی باید ازش دور شم.
نباید یادم بره که اون گفت :《 من به پسرا علاقه ندارم لی فلیکس》
هیچوقت فکر نمیکردم گرایش استریت یک نفر میتونه انقدر برام دردناک باشه!
هیونجین بهم نگاهی انداخت و لبخندی زد و آروم سری تکون داد.

هیونجین:موافقم البته اگر ماشین گیرمون بیاد.
برف هنوز درحال باریدن بود.از پنجره داخل سالن به بیرون نگاه انداختم،دونه های برف مثل پری های رقصان از دل اسمون به روی زمین میشستن.
در سال رو باز کرد و اجازه داد اول من از سالن خارج شم و پشت سرم خودم بیرون اومد و نفسی کوتاه بیرون داد.

هیونجین:پله ها سرِ،میخوای دستمو بگیری؟

آه،هوانگ هیونجین،تو حتی با همین جمله باعث میشی قلب بی‌جنبم محکم تر به دیواره های سینم برخورد کنه.
از خدا خواسته دستمو داخل دستاش گذاشتم و محکم گرفتم.

فلیکس:ممنونم

لبخند گرمی زد که باعث چین افتادن دور چشمش شد.
متقابل بهش لبخندی زدم.
هیونجین،کسی که حس میکنم در اعماق قلبم درحال رخنه و تصرف کردنه.
تصرفی که هیچ‌جوره کسی نمیتونه دیگه این قلب رو بعد هیونجین تصرف و فتح کنه.
و خودم تو آتیش سوزان این احساسات درحال خاکستر شدن و‌ پودر شدنم.هوانگ هیونجین ایکاش بتونی از این جهنم دوست داشتنت نجاتم بدی!
ولی واقعا این جهنم دوست داشتنته یا بهشت دوست داشتنت؟
کدوم یکی؟چرا تو برزخ گیر کردم،چرا کاری میکنی که نصف وجودم درحال سوختن توی جهنم و نصف وجودم درحال لذت بردن از بهشته؟
کنار هیونجین راه میرم و به دستامون نگاه میکنم،دستایی که دست منو مثل هیولایی در برگرفته بود و ازش در برابر سرما محافظت میکرد.
در افکار خوشم غرق بودم که صدای سونا بعد چند ماه دوباره به گوشم خورد.

°present but without a body °Donde viven las historias. Descúbrelo ahora