هوسوک تو تمام پرواز سرش رو شونه یونگی بود و خوابیده بود و یونگی وقتی رسیدند بیدارش کرد،یونگی: هوسوک رسیدیم بیدار شو ،
هوسوک: ای وایی ببخشید شونه ات درد گرفت ؟
یونگی : نه😂اشکال نداره خوبم پاشو بریم.
هوسوک: چقدر زود رسیدیم.
یونگی: منم اینقدر میخوابیدم میگفتم زود رسیدیم.
هوسوک: دو خط بهت میخندم یه صفحه پر رو نشو .
یونگی: باشه ، باشه ببخشید.
و بعد از هواپیما پیاده شدند .هواپیما تا محلی کی قرار بود بمونند زیاد فاصله نداشت و پیاده راه افتادند پ کمی بعد به خونه ی ویلایی زیبایی رسیدند ، هوسوک حالش خوب نبود ، هنوز بخاطر اتفاقات دیشب ناراحت بود ازین که چقدر یونگی رو دوست داره و بخاطرش هر کاری میکنه .
نامجون: خب بچه ها خونه سه تا اتاق داره.
یونگی: با هوسوک میمونم.
هوسوک: و اگه من نخوام بیام پیشت ?
یونگی: به زور میبرمت.
بقیه: * خنده*
جین: شوهرم که میدونید واسه خودمه در مورد جیمین هم ، تو میتونی بیای پیش ما.
جیمین: باشه هیونگ.
تهکوک: ولی اتاق ما بزرگتره اگه رو مخمون نمیری بیا پیش ما.
هوسوک: اخه این بچه کی رو مخ کسی میره؟ شما بیشتر رو مخ میرید تا این
تهیونگ: هیونگ تو برو حواست به خودت باشه که قراره زیر یونگی باشی.
یونگی: تهیونگ حواست به حرف زدنت باشه من نمیخوام قاتل شم
*تلفن یونگی زنگ میخوره* یونگی میره اونور و جواب میده *
یونگی: بچه ها من باید برم جایی شب برمیگردم.
حالت چهره هوسوک غمگین میشه .
جین با ملاقه میوفته دنبال یونگی: چی کجا ، بگیرمت زنده نمیمونی
تهیونگ: چی شد هیونگ میخواستی منو بکشی.
یونگی همینطور که داشت از خونه میرفت بیرون تا جین نکشته گفت: مطمئن باش برگردم میکشمت.
بقیه روز برا هوسوک کسل کننده بود بعد اینکه شام خوردند ، ساعت حدودای ۱۲ بود و هنوز یونگی نیومده بود هوسوک ترسیده بود.
هوسوک با خودش گفت: حتما دوباره رفته پیش سه جین.هوسوک یه بطری مشروب برداشت و از خونه بیرون رفت و کنار دریا نشست و شروع به خوردن کرد ساعتها خورد و گریه کرد ساعت نزدیکهای ۲ صبح بود که باران کم کم شروع
به باریدن کرد هوسوک با داد:چرا یونگی دوستم نداره؟ چرا من سه جین نیستم ؟چرا آنقدر نفرت انگیزم؟ چرا زندگیم تموم نمیشه ؟ چرا فقط یه امگای لعنتیم؟ خسته ازین زندگی خسته ام دیگه نمیکشم .اینا رو گفت و آروم به سمت دریا رفت هی آب بالا تر میومد و هوسوک هی جلوتر میرفت تقریبا دیگه زیر آب بودم بزور نفس میکشید و خودش رو کامل داخل اب برد و دیگه تصمیم گرفت که از دنیا خدافظی کنه ، همون لحظه احساس کرد یکی رو دید ولی بعدش دیگه چشماش رو بست دستش رو گرفت و بلندش کرد و بزور داشت به سمت ساحل برد . هوسوک غش کرده بود
یونگی ترسیده بود شروع کرد به تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی اما تاثیری نداشت . هوسوک نفس نمیکشید.
یونگی برای لحظه ای ایستاد اشکهای یونگی کم کم پایین اومدند یونگی داد زد: هوسوک دوست دارم بیدار شو این نباید پایان ما باشه من تازه برگشتم که باهم باشیم قربونت بشم بیا پیشم ،یونگی : نه من نمیزارم اینجوری بمیری همون لحظه دندوناش رو داخل گردن هوسوک برد و مارکش کرد.
گرگ هوسوک بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود هوسوک رو مجبور کرد برگرده و چشماش رو باز کنه .
هوسوک با ترس چشماش رو باز کرد یونگی: سریع تو بغلش گرفت و رو زیر گریه : هوسوک اون چه بلایی بود سر خودت آوردی ؟ تو به این زودیا نمیمیری ما تازه داستانمون شروع شده من با سه جین بهم زدم و برگشتم تا برای همیشه پیشت بمونم.
هوسوک هم آروم زد زیر گریه...
____________________
قضیه ی اسکوتر یونگی هم تموم شد هوراااا.
اینا هم رفتن سر خونه و زندگیشون اونوقت منو تو هنوز سینگلیم
YOU ARE READING
اجبار/سپ
Fanfictionکیم هوسوک پسری که خیلی وقت بود عاشق عوضی ترین آدمی که میشناخت شده بود ولی کسی ازین موضوع چیزی نمیدونست چی میشه اگه آقای مین بخاطر جمع کردن گند کاری پسرش ، یونگی و هوسوک رو مجبور به ازدواج کنه؟! کاپل اصلی:سپ کاپل فرعی: ویمینکوک،نامجین پایان یافته