پارت ۱۳

99 19 11
                                    



هوسوک تو تمام پرواز سرش رو شونه یونگی بود و خوابیده بود و یونگی وقتی رسیدند بیدارش کرد،

یونگی: هوسوک رسیدیم بیدار شو ،

هوسوک: ای وایی ببخشید شونه ات درد گرفت ؟

یونگی : نه😂اشکال نداره خوبم پاشو بریم.

هوسوک: چقدر زود رسیدیم.

یونگی: منم اینقدر میخوابیدم میگفتم زود رسیدیم.

هوسوک: دو خط بهت میخندم یه صفحه پر رو نشو .

یونگی: باشه ، باشه ببخشید.
و بعد از هواپیما پیاده شدند .

هواپیما تا محلی کی قرار بود بمونند زیاد فاصله نداشت و پیاده راه افتادند پ کمی بعد به خونه ی ویلایی زیبایی رسیدند ، هوسوک حالش خوب نبود ، هنوز بخاطر اتفاقات دیشب ناراحت بود ازین که چقدر یونگی رو دوست داره و بخاطرش هر کاری میکنه .

نامجون: خب بچه ها خونه سه تا اتاق داره.

یونگی: با هوسوک میمونم.

هوسوک: و اگه من نخوام بیام پیشت ?

یونگی: به زور میبرمت.

بقیه: * خنده*

جین: شوهرم که میدونید واسه خودمه در مورد جیمین هم ، تو میتونی بیای پیش ما.

جیمین: باشه هیونگ.

تهکوک: ولی اتاق ما بزرگ‌تره اگه رو مخمون نمیری بیا پیش ما.

هوسوک: اخه این بچه کی رو مخ کسی میره؟ شما بیشتر رو مخ میرید تا این

تهیونگ: هیونگ تو برو حواست به خودت باشه که قراره زیر یونگی باشی.

یونگی: تهیونگ حواست به حرف زدنت باشه من نمیخوام قاتل شم

*تلفن یونگی زنگ میخوره* یونگی میره اونور و جواب میده *

یونگی: بچه ها من باید برم جایی شب برمیگردم.

حالت چهره هوسوک غمگین میشه .

جین با ملاقه میوفته دنبال یونگی: چی کجا ، بگیرمت زنده نمیمونی

تهیونگ: چی شد هیونگ میخواستی منو بکشی.

یونگی همینطور که داشت از خونه میرفت بیرون تا جین نکشته گفت: مطمئن باش برگردم میکشمت.

بقیه روز برا هوسوک کسل کننده بود بعد اینکه شام خوردند ، ساعت حدودای ۱۲ بود و هنوز یونگی نیومده بود هوسوک ترسیده بود.
هوسوک با خودش گفت: حتما دوباره رفته پیش سه جین.

هوسوک یه بطری مشروب برداشت و از خونه بیرون رفت و کنار دریا نشست و شروع به خوردن کرد ساعت‌ها خورد و گریه کرد ساعت نزدیکهای ۲ صبح بود که باران کم کم شروع
به باریدن کرد هوسوک با داد:

چرا یونگی دوستم نداره؟ چرا من سه جین نیستم ؟چرا آنقدر نفرت انگیزم؟ چرا زندگیم تموم نمیشه ؟ چرا فقط یه امگای لعنتیم؟ خسته ازین زندگی خسته ام دیگه نمیکشم .اینا رو گفت و آروم به سمت دریا رفت هی آب بالا تر میومد و هوسوک هی جلوتر میرفت تقریبا دیگه زیر آب بودم بزور نفس میکشید و خودش رو کامل داخل اب برد و دیگه تصمیم گرفت  که از دنیا خدافظی کنه ، همون لحظه احساس کرد یکی رو دید ولی بعدش دیگه چشماش رو بست دستش رو گرفت و بلندش کرد و بزور داشت به سمت ساحل برد . هوسوک غش کرده بود

یونگی ترسیده بود شروع کرد به تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی اما تاثیری نداشت . هوسوک نفس نمیکشید.
یونگی برای لحظه ای ایستاد اشک‌های یونگی کم کم پایین اومدند یونگی داد زد: هوسوک دوست دارم بیدار شو این نباید پایان ما باشه من تازه برگشتم که باهم باشیم قربونت بشم بیا پیشم ،

یونگی : نه من نمیزارم اینجوری بمیری همون لحظه دندوناش رو داخل گردن هوسوک برد و مارکش کرد.

گرگ هوسوک بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود هوسوک رو مجبور کرد برگرده و چشماش رو باز کنه .

هوسوک با ترس چشماش رو باز کرد یونگی: سریع تو بغلش گرفت و رو زیر گریه : هوسوک اون چه بلایی بود سر خودت آوردی ؟ تو به این زودیا نمیمیری ما تازه داستانمون شروع شده من با سه جین بهم زدم و برگشتم تا برای همیشه پیشت بمونم.

هوسوک هم آروم زد زیر گریه...

____________________

قضیه ی اسکوتر یونگی هم تموم شد هوراااا.

اینا هم رفتن سر خونه و زندگیشون اونوقت منو تو هنوز سینگلیم

اجبار/سپWhere stories live. Discover now