پارت۲۲

54 15 5
                                    

....:فکر می‌کردم باهوش‌تر باشی ، معلومه اشتباه می‌کردم.

یونگی : تو کی هستی؟

....: منو نمیشناسی؟ عجیبه ، اما حالا که نمی‌شناسی یه دوست قدیمی در نظر بگیر!

جین : باشه داداش برو سر اصل مطلب ما کل روزو تایم نداریم

....: به به! مین سوکجین معروف.

هنوز در عجبم چجوری بتایی مثل تو ، با کیم نامجون ازدواج کرده؟

جین: خانواده‌ات بهت یاد ندادن تو چیزهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی؟

....:بتامون زود از کوره در میره!

جین : زودا برای این حرف تو هنوز هیچی ندیدی!

نامجون وسط بحث جین و مرد میپره و میگه : طفره رفتن بزار کنار بگو کجاییم ما کل روز وقت نداریم!

......: چقدر شما عجله دارید ، مرحله مرحله جلو میریم.
بزار با این شروع کنیم چه جوری
زندگیمو نابود کردید .....

یونگی: داداش شیشه میکشی ؟ آخه ما حتی تو رو هم نمیشناسیم.

.......: جلو برو نمی‌شناسی یا یادت
نمیاد؟

مرد چند لحظه صبر میکنه و بعد ادامه میده : یا بهتر بگم نمی‌خوای به یاد بیاری!

یونگی: کاشکی منظورت رو دقیق تر بگی!

....:سال ۲۰۱۶، حدوداً ۸ سال پیش، یه پسری بود که تازه به مدرسه ی ....منتقل شده بود

نامجون نگاهی به یونگی کرد و گفت : همون مدرسه ای یه که تو درس خوندی .
و یونگی با سر تایید کرد.

.....:با مادرش از دست پدرش فرار کرده بود چون پدرش مادرشو اذیت می‌کرد. با تمام سختی زندگیش مادرشون ، پسرشو برد مدرسه اما متاسفانه سختی های زندگیشون به این زودیا تموم نشد پسر به خاطر رفتار پدر و مادرش استرس زیادی رو تحمل می‌کرد از اینکه پدرش دوباره پیداشون کنه میترسید. روز اول که وارد مدرسه شد قلدری های بچه‌های دیگه هم شروع شد .اونا روز اول شروع به کتک زدن پسر پشت حیات مدرسه کردن که یکهو یکی از بچه‌های مدرسه بچه‌ها به خاطر شغل پدرش همه از او می‌ترسیدند اون رو از دست اونا نجات داد و بعد از اون پسر برای اولین بار یکی رو پیدا کرده بود که ازش محافظت کرده بود،اما بعد اون ماجرا پسر پولدار رفتار زیادی سردی باهاش داشت ،اما پس از تلاش‌های زیادش بالاخره باهاش صحبت کرد و ازش تشکر کرد . اون پسر پولدار که مثل پسر فقیر تا حالا دوستی نداشته بود مشتاق دوستی با او بود ، بعد از اون اون دو با هم صمیمی شدند، و دو نفریه گنگ رو تو مدرسه تشکیل دادن .با هم خیلی حال می‌کردن و خوش می‌گذرند هر دو برای اولین بار خوشحالی رو تو زندگیشون پیدا کرده بودند . با هم می‌خندن و با هم گریه می‌کردن اما متاسفانه ، دوستیشون زیاد پایدار نبود و حدود ۶ ماه بعد پسر فقیر به اصرار پسر پولدار کنار یه رودخونه رفتن .
پسر فقیر پاش روی سنگ ریز خورد و توی رودخونه افتاد . پسر پولدار ترسید ، پسر فقیر داد می‌زد کمک می‌خواست پسر پولدار با تعجب بهش نگاه می‌کرد و خیلی ترسیده بود پسر فقیر برای زندگیش تلاش میکرد و دست و پا میزد اما بعد از مدتی از حرکت ایستاد و پسر پولدار تو این مدت فرار کرده بود پسر پولدار به کمک باباش و دوستش از این مخمصه خلاص شد و به آمریکا رفت و دیگه هیچ وقت اون پسر فقیرو ندید و پسر فقیر هم فلج شد.

یونگی بعد از این اتفاقات انگار چیزی یادش اومد و قطره اشکی توی چشم نمایان شد و ناراحتیشو نشون داد .

میون ماسکشو درآورد ،
یونگی با صدای آروم زمزمه کرد :میون
نامجون با عصبانیت گفت :پس تو به خاطر این کارو انجام دادی ؟چون فکر می‌کردی اون پسر ولت کرد ؟
توی احمقی ، اگه بلایی سر جیمین و جیهوپ باشه به خدا می‌کشمت تو حتی نصف ماجرا رو هم نمی‌دونی میون !

میون :نمی‌دونم نکنه تو ماجرا رو می‌دونی ؟

نامجون ‌: میدونم !

میون با نیشخند به نامجون نگاه کرد و : گفت بلوف می‌زنی !اگه می‌دونی تعریفش کن ،تعریفش کن جدی !

نامجون:باشه بزار بهت بگم اون پسر پولدار بعد اینکه تو بیهوش شدی خودشو پرت کرد و تو رو نجات داد اما متاسفانه به دلیل دست و پا زدن و موندن زیادت توی آب فلج شدی تازه این همه ماجرا نیست اون پسر پولدار هم به خاطر تو حافظشو از دست داد به خاطر همین یونگی تو رو یادش نمیومد، و یونگی با تموم بچگیش بازم تورو نجات داد!

میون : دروغ میگی ، وایسا تو از کجا معلوم راست بگی؟

نامجون: تو می‌دونی که کسی که بهش کمک کرد بره آمریکا من بودم پس از همه ماجرا خبر دارم

میون یک بزرگی بهش وارد شد و شروع کرد به شکستن همه چی به ناراحت بود و داد می‌زد و یونگی روی زمین نشسته بود نامجون یقه میونو گرفت و
گفت: هوسوک کجاست میون ؟

میون لکنت گرفت و گفت : بیا ب..ببرمت پی..شش

میون به اطراف نگاه کرد و با چشمش دنبال سه جین گذشت بعد اینکه پیداش نکرد ،داد زد:
پاشو یونگی !
یونگی که بعد این همه سال حافظشو به دست آورده بود هنوز تو شوک بود و واکنشی نشون نداد میون جلو رفت و آروم سیلی توی گوشش زد یونگی تازه به خودش اومد و گفت :

چی شده چته میون ...

میون: هوسوک تو خطره

.حمایت پارت قبل خیلی کم بود اگه اینو میخونید لطفا قبلی رو هم حمایت کنید.و میشه برام دعا کنید برای فردا؟

اجبار/سپDonde viven las historias. Descúbrelo ahora