پارت ۲۳(اخر)

46 8 4
                                    



بعد چند لحظه یونگی انگار تازه به خودش اومد ، از سر جاش بلند شد .

میون نگاهی به بقیه کرد و گفت : سریع باشید ، چرا وایستادید باید بریم .

و بعد با نهایت سرعت به سمت در راه افتاد و یونگی هم باهاش سوار ماشین شد و نامجون و جین هم پشت سرشون راه افتادند .
یونگی با عصبانیت به تهیونگ و کوک زنگ میزد که به جای اینکه بیان پیش یونگی زودتر برسن پیش جیمین و جی هوپ و نجاتشون بدن اما هیچکدوم جواب نمیدادن .
بعد از کلی تماس و جواب ندادنشون یونگی بیخیال شد و تلفن رو کنار گذاشت .
میون تو تموم راه ساکت موند و در حقیقت نمیدونست باید چی بگه و نمیدونست ری اکشن یونگی بعد این همه کار اشتباهی که انجام داده چیه!

اون سکوت عذاب اور هر لحظه بد تر می‌شد که بلاخره یونگی سکوت و شکست و گفت: چقدر دیگه میرسیم؟

میون : کم مونده!

میون که احساس کرد تو موقعیت خوبیه برگشت گفت :
چیزه...یونگی.من معذرت میخوام!

یونگی:هیس ! فعلا باهات کاری ندارم اما بخدا قسم ..اگه کوچک ترین آسیبی سر هوسوک اومده باشه !..میکشمت!

میون: اگه بلایی سرش اومده باشه.. خودم خودمو میکشم.

یونگی دیگه چیزه نگفت فقط به هوسوک فکر میکرد ، به موقعیت هایی که اذیتش کرده..
به اوایل ازدواجشون ، به وقتایی که کنارش نبود، به لبخند قلبی شکلش ، به مهربونی زیادش و..
یونگی عذاب وجدان زیادی گرفته بود ، یکهو صدای میون رسته های افکارشو پاره کرد .

میون : یونگی رسیدیم بدو پیاده شو .

یونگی به ماشین نگاه کرد و بعد پیاده شد . یونگی به سمت ساختمان قدیمی رو به روش میدوید و با استرس وارد شد.

یونگی وقتی وارد خونه شد خون ریخته شده رو پله ها رو دید و خیلی ترسید و کمی جلو تر رفت و دستبند هوسوک رو تو خون ها پیدا کرد .یونگی همونجا احساس سرگیجه عجیبی کرد ، اما کم نیاورد و جلو تر رفت تا ..
تا بدن هوسوک که تو خون ها غرق شده بود رو پیدا کرد .
، احساس کرد قلبش داره از حرکت وایمیسته و محکم به روی زمین افتاد کنار پیکر بی جون هوسوک افتاد و از لا به لای لبهاش به صورت زمزمه واری گفت: ه..وسوک
دید که هوسوک هیچ واکنشی نشون نمیده گریه هاش بیشتر شد و هوسوک رو بلند کرد و محکم بغلش کرد و گفت : پسرم تروخدا بلند شوووو .
ما هنوز هیچ کاری باهم انجام ندادیم !
ما هنوز..باهم سینما نرفتیم و ماهیگیری نکردیممم!
تو هنوز خیلی جونییی .
تروخدا ، پاشو !
تروخدا من تو تموم لحظاتی که باهم بودیم اذیتت کردم !
هیچ وقت نتونستم بگم ، بگم که چقدر.. دوست دارممم ،
چقدر عاشقتم .
.
.
.
.
.
.
دوماه بعد..

اجبار/سپTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon