بعد چند لحظه یونگی انگار تازه به خودش اومد ، از سر جاش بلند شد .میون نگاهی به بقیه کرد و گفت : سریع باشید ، چرا وایستادید باید بریم .
و بعد با نهایت سرعت به سمت در راه افتاد و یونگی هم باهاش سوار ماشین شد و نامجون و جین هم پشت سرشون راه افتادند .
یونگی با عصبانیت به تهیونگ و کوک زنگ میزد که به جای اینکه بیان پیش یونگی زودتر برسن پیش جیمین و جی هوپ و نجاتشون بدن اما هیچکدوم جواب نمیدادن .
بعد از کلی تماس و جواب ندادنشون یونگی بیخیال شد و تلفن رو کنار گذاشت .
میون تو تموم راه ساکت موند و در حقیقت نمیدونست باید چی بگه و نمیدونست ری اکشن یونگی بعد این همه کار اشتباهی که انجام داده چیه!اون سکوت عذاب اور هر لحظه بد تر میشد که بلاخره یونگی سکوت و شکست و گفت: چقدر دیگه میرسیم؟
میون : کم مونده!
میون که احساس کرد تو موقعیت خوبیه برگشت گفت :
چیزه...یونگی.من معذرت میخوام!یونگی:هیس ! فعلا باهات کاری ندارم اما بخدا قسم ..اگه کوچک ترین آسیبی سر هوسوک اومده باشه !..میکشمت!
میون: اگه بلایی سرش اومده باشه.. خودم خودمو میکشم.
یونگی دیگه چیزه نگفت فقط به هوسوک فکر میکرد ، به موقعیت هایی که اذیتش کرده..
به اوایل ازدواجشون ، به وقتایی که کنارش نبود، به لبخند قلبی شکلش ، به مهربونی زیادش و..
یونگی عذاب وجدان زیادی گرفته بود ، یکهو صدای میون رسته های افکارشو پاره کرد .میون : یونگی رسیدیم بدو پیاده شو .
یونگی به ماشین نگاه کرد و بعد پیاده شد . یونگی به سمت ساختمان قدیمی رو به روش میدوید و با استرس وارد شد.
یونگی وقتی وارد خونه شد خون ریخته شده رو پله ها رو دید و خیلی ترسید و کمی جلو تر رفت و دستبند هوسوک رو تو خون ها پیدا کرد .یونگی همونجا احساس سرگیجه عجیبی کرد ، اما کم نیاورد و جلو تر رفت تا ..
تا بدن هوسوک که تو خون ها غرق شده بود رو پیدا کرد .
، احساس کرد قلبش داره از حرکت وایمیسته و محکم به روی زمین افتاد کنار پیکر بی جون هوسوک افتاد و از لا به لای لبهاش به صورت زمزمه واری گفت: ه..وسوک
دید که هوسوک هیچ واکنشی نشون نمیده گریه هاش بیشتر شد و هوسوک رو بلند کرد و محکم بغلش کرد و گفت : پسرم تروخدا بلند شوووو .
ما هنوز هیچ کاری باهم انجام ندادیم !
ما هنوز..باهم سینما نرفتیم و ماهیگیری نکردیممم!
تو هنوز خیلی جونییی .
تروخدا ، پاشو !
تروخدا من تو تموم لحظاتی که باهم بودیم اذیتت کردم !
هیچ وقت نتونستم بگم ، بگم که چقدر.. دوست دارممم ،
چقدر عاشقتم .
.
.
.
.
.
.
دوماه بعد..
BINABASA MO ANG
اجبار/سپ
Fanfictionکیم هوسوک پسری که خیلی وقت بود عاشق عوضی ترین آدمی که میشناخت شده بود ولی کسی ازین موضوع چیزی نمیدونست چی میشه اگه آقای مین بخاطر جمع کردن گند کاری پسرش ، یونگی و هوسوک رو مجبور به ازدواج کنه؟! کاپل اصلی:سپ کاپل فرعی: ویمینکوک،نامجین پایان یافته