chapter_9

77 17 11
                                    

انچه گذشت ..

_ بیا داستان خودمونو بسازیم یونگی .. داستان عشق بیمار و دکترش

پسر رو محکم تر به خودش فشار داد

+ به تصویر میکشمش ..چه رو قلم .. چه به رخ نگاه های مردم ..

_____________________________________

سئول_کره
هتل پنج ستاره هیون
ساعت 3:56 بامداد

با صورتی قرمز و عرق کرده از خواب پرید ,انگار بدنشو تو کوره گذاشته بودن ..
روی تخت نشست و دستی به صورت خیسش کشید سرش درد میکرد احتمالا بخاطر این بود که دیشب زیادی تو خوردن سوجو زیاده روی کرده بود ....
, ولی چیز هایی که تو خوابش دیده بود ..
یعنی تمام احساسات و چیز هایی که دید بود و تجربه کرده بود فقط یه وهم و خواب بود ؟ ..
یعنی فقط تو خواب تونسته بود لبای سرد پسرکش رو حس کنه ؟..
اون حرفا و قولایی که داده بود چی ؟ .. یعنی اونا هم یه خواب و رویا بود ؟.. ولی خون رو اینه و موهای مشکیی قیچی شده کف حموم که متعلق به خودش بود زیادی واقعی بودن ..
حس لب های پسر و بغلش هم همینطور بود ..
شاید باید کفاره میداد! ولی به خاطر کدوم گناهش ؟ کدوم گناهش همچین تقاصی داشت ؟ هر گناهی هم که مرتکب شده بود این که رویای بوسیدن و اغوش گرفتن اون پسرک تاوانش باشه واقعا حقش نبود ..
نفسش رو کلافه بیرون داد .

+ دارم دیوونه میشم ..

درست بود که دوماه گذشته بود اما ...
هیچ چیزی اونجوری که انتظار داشت پیش نرفته بود .. از اون روزی که مو خاکستری رو موقع گریه اروم کرده بود اون پسر منزوی تر شده بود و ازش دوری میکرد ..
خودش هم دلیلش رو نمیدونست ..
شاید نباید پسر رو تو حصار پوسیده وجودش اروم میکرد ؟, حصاری که حتی خودش رو هم اروم نکرده بود ازش انتظار اروم کردن یه شخص اسیب دیده رو داشت ؟ ..
ولی با این حال میدونست که قلبش خواستار اون پسره..
فکرش سمت رویای که تو خواب دیده بود رفت .. رویای که توش پروانه بال شکستشو داشت ..
رویای بوسیدن لب هاش ..ارامش اغوشش..عطر خوش گردنش ..

+ چه رویای شیرینی ...

درسته رویای شیرینی بود ..
برای یونگی که از روز اول با دیدن اون پسر درحالی که روی اون صندلی شوک برقی بسته شده بود و لبخند میزد رویای شیرینی بود چون از اون روز فرو ریختن یه چیزی رو توی قفسه سینش حس کرده بود ..
شاید عشق ؟
اره شاید عشق .. عشقی که با تمام وجودش اونو گناه میدونست ..
چون نباید به بیمارش حس پیدا میکرد ولی انجامش داده بود !
به بیمار ممنوعش حس پیدا کرده بود, تو این دوماه .. خیلی بهش حس پیدا کرده بود ..
از موهای آشفته خاکستریش تا چشمای کدر عسلیش.. همه و همه سوهانی شده بودن به روی بند بند طناب وجود و قلب روانشناس ..

از رخت خوابش بلند شد و به سمت بالکن رفت ..
شهر از همیشه تاریک تر شده بود ..شاید چون این مرد بود که دنیا رو تاریک میدید..
شاید چون اون شب بجای اینکه لب های واقعی معشوقشو به بوسه دعوت کنه فقط رویای بوسیدنشو دیده بود ..
تکیه ای به میله بالکن داد و به چراغ های یکی درمیون روشن شهر چشم دوخت , اسمون خاکستری و ابری بود .. خاکستری .. شاید این رنگی بود که زندگی مرد رو توصیف میکرد ..
سیگاری برداشت و روشن کرد این دفعه به جای سیگار همیشگیش مالبروی نعنایی رو خریده بود , ..
کام عمیقی از سیگارش گرفت و اجازه داد تا دود تند اون ریه هاش رو بسوزونه ..
شاید اینجوری مغزش از شدت فکرو خیال نمیسوخت ,..
ساعت حدود چهار صبح بود ولی هوا هنوز تاریک و خاکستری بود ,از بالکن اتاقش به پایین نگاه کرد هنوز مردم بیرون بودن ..مردمی که بنظر یونگی همشون احمق بودن !

𝙜𝙧𝙖𝙮? | 𝙮𝙤𝙤𝙣𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now