Chapter_10

59 21 16
                                    

انچه گذشت ..

حس خوبی به این موضوع نداشت پس فقط سعی کرد بد به دلش راه نده و بخوابه ..

____________________________________

سئول_کره
هتل پنج ستاره هیون
ساعت :7:35 am

بعد از کابوس شیرینی که دیشت دیده بود تقریبا خوابیدن براش غیر ممکن بود ولی حداقل سعی کرد دوساعتی رو بخوابه .
خمیازه ای کشید و از روی تخت بلند شد ، چشماشو با دست چپش مالید، با پیچیدن درد کمی توی مچش به دستش نگاه کرد خونی شده بود .
بخاطر اینکه دیشب طی یه حرکت غیر منتظره دستشو با قیچی بریده بود ..فقط برای تداعی دوباره کابوسی که از پسر دیده بود .

اهی کشید و به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره و دستشو دوباره پانسمان کنه .
نمیخواست امروزه به بیمارستان بره چون واقعا حوصله نداشت .ولی اون پیرمرد دیشب که حموم بود بهش زنگ زده بود و گفته بود که امروز جلسه مهمی دارن وباید حتما حضور داشته باشه . اگه این موضوع نبود نمیرفت  علاوه بر اون دلیل های قانع کننده ای هم داشت . اولیش سردردش بود ، دومیش سرگیجه و حالت تهوعش بود و سومیش هم .. شاید شکستگی روحی و قلبیش ؟
سری تکون داد تا افکارش رو دور کنه . ابی به صورتش پاشید و به اینه روشویی که کمی لک اب روش بود نگاه کرد .
پوستش رنگ باخته بود و لباش هم به کبودی میزد زیر چشمش هم بیشتر از حد معمول گود افتاده بود .

+ چه وضعیت خنده داری !

خب اره برای یونگی خنده دار بود .
برای مردی که همیشه سرحال بود پوستش مثل افتاب میدرخشید و چشماش همیشه سرزنده بود خیلی خنده دار بود .
درست بود که یونگی از اینکه واقعا چه هدفی برای زندگیش داره و کیه خبر نداشت ولی باز زندگی میکرد!
تا قبل اینکه دوباره پاشو تو کره بزاره واقعا داشت زندگی میکرد .. همیشه با هیونگاش به بار میرفت مست میکرد با دوستاش پارتی میگرفت و خوش میگذروند و خیلی کار های دیگه ..
ولی از وقتی که به اون بیمارستان روانی پا گذاشته بود خیلی چیزا تغییر کرده بودن ..

اولیش هم درگیریه قلبش با پسر مو خاکستری بود.
بریدگی دستش رو ضد عفونی کرد و با بانداژ دوباره بست . به سمت اتاقش رفت تا حاضر شه .
بخاطر بارونی که دیشب زده بود کمی هوا سر شده بود پس تصمیم گرفت یه لباس گرم تنش کنه .
بافتنیه یقه اسکیه سفیدی پوشید و پایینش رو داخل شلوار اسپرت مشکیش برد و کمربندی از توی کمدش برداشت و دور شلوارش بست .
به سمت میزعسلی رفت تا کمی به قیافش که شبیه روح شده بود برسه ، کمی از سرم ابرسان برداشت و به صورتش زد و با شونه موهای مشکیش رو شونه کرد و قسنت بلندش رو با کش بست ،
در اخر هم عطر اونتوسشو به گردنش زد کیفش رو برداشت وروپوش پزشکیشو که دیشب رو مبل ول کرده بود رو خواست برداره که دید گربش بی دندون روی روپوش سفیدش لم داده و پشمای مشکیش به پارچه سفید روپوش چسبیده .

𝙜𝙧𝙖𝙮? | 𝙮𝙤𝙤𝙣𝙢𝙞𝙣Donde viven las historias. Descúbrelo ahora