Chapter 13

43 15 7
                                    

انچه گذشت ...

+ اینجا برای من تو بیمار اتاق 777 نیستی تو پارک جیمینی !

__________________________________________

سئول_کره
خونه مین یونگی _ گانگنام
ساعت:10:08 am




با سنگینی چیزی روی سینش از خواب بلند شد.
البته پرتو های تیز و نورانی خورشید که توی چشمش میز هم بی تاثیر نبود .
اروم لای چشماش رو باز کرد ولی چیزی جز یه کپه موی نرم و خاکستری که توی صورتش بود ندید.
کمی توی جاش تکون خورد تا بتونه دورواطرافشو ببینه ولی فایده ای نداشت هنوزم همون کپه خاکستریو میدید .

کمی توی جاش بالاتر رفت تا ببینه چی روشه .
در کمال تعجب این جیمین بود سرشو روی سینش گذاشته بود و خوابیده بود....به وضوح میتونست ضربان تند قلبشو حس کنه .محض رضای خدا این پسر میخواست بکشتش!؟
بعد از بحث دیشبشون بدون حرف اومد داخل اتاقش تا کمی پسر رو تنها بزاره تا به حرفایی که بهش زده بود فکر کنه ولی بخاطر خستگیش خوابش برد و الان که بیدار شده بود این قشنگترین و زیبا ترین صحنه ای بود که میتونست ببینه و صبحشو باهاش شروع کنه .
لبخند ریزی روی لبهاش نشست .
اروم دستشو توی موهای نرم و خاکستری رنگ پسر فرو برد و نوازش کرد .
نگاهی به موهاش انداخت .. کمرنگ تر از همیشه شده بودن .. ولی با این حال بازم بهش میومد.. اره درسته همه چیز به اون پسر میومد خنده های ترسناکش ، چشمای کدر عسلیش ,  موهای خاکستریش , گذشته تاریکو دردناکش ..
همه چیز بهش میشست ..

_یکم بیشتر موهامو ناز کن .

+ ها ؟

با صدای خابالود و بم شدش از افکار بیرون اومد و با تعجب به چشمای خمار شدش نگاه کرد .. خدایا اون تو هر حالتی نفس گیر بود !

_گفتم یکم بیشتر موهامو نوازش کن ..شنیدی؟

+ اره اره ببخشید .

دوباره سرش رو رو سینه مرد گذاشت و چشماشو بست تا نوازش انگشتاشو حس کنه .
اون مرد دروغگوی خوبی نبود !
پنهان کار خوبی هم نبود !
جیمین که احمق نبود میتونست ضربان تند قلب یونگی رو بشنوه ..
قلبش داد میزد که عاشقه ولی چهرش اینو نمیگفت .. چهرش شبیه هر چیزیی بود جز کسی که عاشقه !
قیافش بیشتر شبیه کسی بود که انگار خستس و منتظر مرگه .
و این برای مو خاکستری اصلا جالب نبود چون این مردی نبود که جیمین میشناخت و همینطور مردی که جانگکوک و تهیونگ میشناختن.
یاد مکالمه چند روز پیشش با جونگکوک و تهیونگ افتاد ...


***


فلش بک _یک هفته پیش
سئول-کره
تیمارستان ووشین
ساعت :7:36 am


توی اتاق خودش خوابیده بود و داشت به دیوار نم زده و ترک خورده اتاق نگاه میکرد ..این روزا حالش تعریفی نداشت .. انگار تو خلسه بود ..یه خلسه بی پایان از افکار خورنده مغزش .
اگر بحث بحث عزیز ترینش نبود بلا فاصله به چرخه مزخرف و بی رنگ زندگیش پایان میداد اونم با دستای خودش .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 5 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝙜𝙧𝙖𝙮? | 𝙮𝙤𝙤𝙣𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now