سلامممم :]
.
.اولین صدایی که هوشیاریش رو بهش برگردوند، آواز پرندهها و صحبتهای نامفهومی بودن که انگار برای مکانی خیلی دورتر از جاییکه داخلش بود، به گوشش میرسید.
به طور دیوانهواری هنوزم متن آهنگی که تا قبل از اون تو کلاب تکرار میشد و بدنش رو باهاش تکون میداد به وضوح تو ذهنش پلی میشد و سرش رو به درد میآورد، مثل اینکه ذهنش تو لوپ بینهایتی گیر افتاده و حالا توانایی خارج شدن ازش رو نداشت!بدنش کرخت بود و فقط با راهنماییهای کانگهو پسر جوونی که زیادی بهش میچسبید و با لبهاش بوسههایی به گردنش میزد، بدنش رو میون شلوغیه اطرافش بالا و پایین میکرد و با این حس که هر لحظه امکان داره سقوط کنه دستاش حلقه میشن دور گردن اون پسر که گاهی مقابلش چشمهاش تبدیل به تهیونگی میشد که میخواست ترکش کنه...
نیشخندی به تصور زیبایی که مالیخولیایی بود، رو لبش میاد که سونگ کانگِ جوان با جرأت زیادی سرش رو جلو میبره تا اون لبهای زیبا رو ببوسه اما جونگکوک با حس همون برخورد ساده به راحتی متوجه تفاوت جنس بوسهاش شد و بدون اینکه خوشش بیاد سرش رو به سمت دیگه میکشونه تا ازش رد بشه اما وقتی که بازوش گرفتار دستای اون پسر شد، بیحال به دنبالش راه افتاد و از اینکه اینطور بدنش نای ایستادن و تحلیل شرایط رو نداشت گیج شد.
- باید باهام راه بیای هیونگ!
گیج شده از مسیر تاریکی که میرفتن به اطرافشون نگاهش رو چرخوند و همین که متوجه سرمای هوای و خیسی زمین شد، فهمید اومدن بیرون... اونهم از در مخفی کلاب...
_ کج...کجا... میریم؟
چشمهای خمارش به سختی باز مونده بودن و دهنش و زبونش انگار زیر وزنهی سنگینی بودن که حرفاش رو به سختی به زبون میآورد.
- میریم با من زندگی کنیم! بیا... یکم دیگه میرسیم...
کانگهو با لحن مرموزش و نیشخند کثیفی که از دید جونگکوک مخفی بود، خودشون رو به ساختمون قدیمی که جز چند همسایه پیر و تنها کسی ساکنش نبود، رسوند و با کشیدن بدن کمجون هیونگش از پلههای کوتاه و کثیف بالا رفتن تا به آخرین طبقهای پشت بوم اونجا محسوب میشد، خونهی کوچک و حقیرش رو به نمایش چشمهای کمسوی جونگکوک دربیاره.
- حالاحالاها باید بخوابی هیونگ!
جونگکوک گیج و منگ رو جلوتر فرستاد و خودش هم چوبی که همیشه حاضر و آماده گوشهای به دیوار تکیه میداد رو بلند کرد و با تمام قوا کوبید به پس گردنش که بیخبر از همهجا چشمهاش با دردی بسته شد!
شوک شده و شتابزده، ناگهان از خواب بیدار شد و با نفس نفس زدن از حس وجود چیزی روی صورت و چشمهاش، عرق سردی روی پوستش نشست و متوجهش کرد که روی دهنش رو هم با چسبی پوشوندن!
YOU ARE READING
Lost |Vkook|
Short Storyجئون جونگکوک و کیم تهیونگ یک زوج عاشق نیستن نه تا زمانیکه نخواستند هم رو بشناسند، در واقع اونها فقط دو آدم تنها، کنار هم هستند که تلاش میکنند همدیگه رو از دست ندن... ولی کی تلاش میکنند همدیگه رو به دست بیارند؟ ____ Vkook Drama, romance, smut +17