.
.با زدن لبخند برای دوربینِ عکس فوری که گوشهای از زمین شهربازی ساخته بودنش، آخرین ژست بامزهاش رو همراه برادرزادهاش تکمیل کرد و سارا کوچولویی که روی صورتش با آبرنگ نقاشی از صورت پنگوئن کشیده بودن، با عجله از روی پاهای عموش پایین اومد و دوید به طرف بیرون اتاقک تا عکسهایی که چاپ شدن رو برداره.
- وای عمو... خیلی خوشگل شدیم.
دختر کوچولو با احتیاط اون کاغذ رو که داخلش عکسای کوچکی ازشون رو داخلش جا داده بود بین دوتا دستاش نگه داشت و به جونگکوکی که خودش هم اومده بود بیرون تا نوبت بقیه بشه، نشونش داد.
_ اوه، واقعا محشر شده. این پنگوئن کوچولو رو ببین.
سارا با خندهای تابی به دامن لباسش داد و از دست جونگکوک گرفت تا باهم به جای دیگهای برند، مامان و باباش باهم رفته بودن به ترن هوایی و همینکه عموی عزیزش کنارش بود و براش کلی خاطرات خوب میساخت، اون ساعات رو براش دلپذیر جلو میبرد.
- عمو؟ بریم تفنگ بازی؟ من یدونه از اون عروسکای بزرگ میخوام!
جونگکوک با سر چرخوندن به اطرافشون به محل بازی جدیدشون نگاهی انداخت و به طرفش حرکت کرد. در واقع کمی خستگی و دلتنگی برای سر زدن به گوشی همراهش که نتونسته بود بهش دستش بگیره، کمی کلافهاش کرده بود و تنها چیزی که الان باید حواسش رو بهش میداد سارا بود نه تهیونگی که دوباره وارد فاز جواب ندادن بهش شده بود. کاش میتونست بفهمه چی تو سرش میگذره! حداقل تکلیفش معلوم میشد.
_ کدوم عروسک رو میخوای؟ از کنارم تکون نخور تا پولشو حساب کنم باشه؟
سارا با حرف گوش کنی دست جونگکوک رو ول کرد و بجاش پالتوی بلندش رو دو دستی گرفت و به عروسکهای آویزون شده چشم چرخوند تا یکیشون رو که از همه خوشگلتر بود انتخاب کنه.
- اون خرس آبیه. همون که پشمالو و نرمه!
با دست کوچیکش به مسیری اشاره زد و جونگکوک با دیدن عروسک خرسی که اونجا بود سرش رو تکونی داد.
_ منو اصلا ول نکنی. باشه؟
برادرزادهی کیوتش اینبار خودشو زیر پالتوش جا داد و با بغل کردن پای چپش خودشو به عموش چسبوند. شهربازی نسبت به وسط هفته بودنش شلوغ بود و جونگکوک به هیچ وجه نمیخواست حتی برای یک ثانیه حواسش از اون کوچولو پرت بشه.
- موفق باشی عمو...
تفنگ پلاستیکی که در ازای خرید شانس به دست جونگکوک اومد، با نشونه گرفته روی سطح بادکنکها که هر کدوم امتیاز مختلف داشتن، روی یک ردیف تمرکز کرد و با بستن یک چشمش دستش رو روی ماشه کشید و با حوصله هر پنجتا بادکنک ردیف شده رو ترکوند و جیغ ذوقزده سارا که تشویقش میکرد، لبخندی روی صورتش آورد.
YOU ARE READING
Lost |Vkook|
Short Storyجئون جونگکوک و کیم تهیونگ یک زوج عاشق نیستن نه تا زمانیکه نخواستند هم رو بشناسند، در واقع اونها فقط دو آدم تنها، کنار هم هستند که تلاش میکنند همدیگه رو از دست ندن... ولی کی تلاش میکنند همدیگه رو به دست بیارند؟ ____ Vkook Drama, romance, smut +17