6

99 20 27
                                    

سلامممم:}

.

از دویدن برادرزاده‌اش که دختر کوچک و زیبارویی بود عکسی گرفت و همپای اون بین ستونهایی که وسط اون تالار بزرگ با ظریفکاری کنده‌کاری شده بود دوید.
دخترک چهار ساله به قدری انرژی داشت که عموی تازه واردش رو حسابی خسته کنه و اجازه بده با عضلات سنگینش بدوه دنبالش و بعد مدتی هم وقتی داشت از نفس می‌افتاد با خنده‌های شادش بایسته تا عموی عزیزش بهش ملحق بشه.

- عمو؟ تو خیلی تنبلی! بار سومه که داری از پا میفتی! میخوای بریم پیش مامانم؟ اونجا میتونیم بین صندلیای سینما قایم بشیم!

جونگکوک با لبخندی مهمونی از کنار ستون سفید و پهن فاصله گرفت و دستش رو به سمت سارای عزیزش گرفت.

_ عمو دیگه داره سنش می‌ره بالا و این فعالیتها یکم براش زیاده! حالا میفهمم باید روی زمین واقعی بدوم نه روی تردمیل!

سارا کوچولوی شاد خنده‌ای کرد و با گرفتن انگشت اشاره‌ی عموش که به اندازه کف دست کوچکش بود، از سالنی که برای نمایشگاه هفته آینده داشت حاضر میشد، خارج شدن تا طبق گفته‌ی دخترک به سراغ مادرش برند.

- مامانم اونجاست! میتونم دستتو ول کنم عمو؟

جونگکوک با لبخندی قبل رها کردن برادرزاده‌اش با لبخندی کنارش خمیده شد و صورت تپلش رو نوازش کرد.

_ برو عزیزم. راستش منم باید برم به چندتا از کارهام برسم. اجازه هست؟

سارای بانمک تو پالتو و کلاه قرمزش واقعا مثل یه عروسک خوشگل دیده میشد و با درآوردن ادای تفکر و گذاشتن دستش زیر چونه‌ی باریکش، سرش رو تکون آرومی داد.

- چون کار داری و منم می‌خوام با مامانم برم بستنی فروشی، اجازه میدم که تا شب برای خودت بری و هرجا خواستی کارت رو انجام بدی، ولی فردا باید بریم شهربازی باشه؟

جونگکوک با جلو آوردن دستش و بالا گرفتن انگشت کوچیکه‌اش، خواست قول بده و سارا هم با تقلیدش، لبخند بزرگی روی صورتش نشوند.

_ حتما ملکه! فردا میریم شهربازی و حسابی خوش می‌گذرونیم... باشه؟ حالا برو پیش مامانت، وقتی رسیدی برام دست تکون بده باشه؟

اون دختر نیم وجبی با بلند کردن دامن خیالی لباس باشکوه ملکه، تعظیمی کرد و با خنده و خوشحالی رفت پیش مادرش که بین کارکنان با اخمی مشغول توضیح دادن وظایف هر شخصی بود، جونگکوک وقتی از رفتنش پیش اونها و امنیت داشتنه اون کیکه گیلاسی اطمینان حاصل کرد، بدون اینکه توضیحی برای رفتنش داشته باشه، به راهی که ازش وارد شده بود برگشت تا به هیچ‌جا بره!

صورت بشاش و روشنش با دیدن آسمون تیره و دلگیر، خیلی سریع بی‌حالت شد و نگاهش افتاد روی زمین تا اثری از بارون پیدا کنه... ولی روی زمین هیچ نشونی ازش نبود.

Lost |Vkook|Where stories live. Discover now