3

144 28 0
                                    

ووت دهید😘

.

غالب دایره شکل یخ، تو لیوان ویسکیش هر لحظه کوچکتر میشد و میلِ پسرِ تنها نشسته تو بار پایین شهری، داخل کوچه‌ای کثیف که هر گوشه‌اش هرزه‌ای مشغول راضی کردن یه آشغال بود، کمتر و کمتر می‌شد تا ازش بنوشه... اما چکاری درست بود؟
در این لحظه، فکر بهتری جز مست شدن و بیهوشی، به ذهنش نمی‌رسید! اونم زمانیکه تمام ذهنش پیش تنها آدم مورد توجهش بود. معشوقی که قلبش رو مثل قوطی فلزی، زیر پاش له می‌کرد و نمی‌فهمید چقدر آسیب میز‌نه به تنها کسی که صادقانه حاضره بهش عشق بده.

_ من خیلی دوست دارم تهیونگ...

لبخندی زد و با حالت عجیبی که انگار مغزش بین مه گیر افتاده، مشروب خنکش رو کشید نزدیکش و سر درحال دورانش رو از روی سطح چوبیه میز که خط‌های چاقو و کهنگی ازش می‌بارید، بلند کرد و متوجه شد چقدر شلوغ شده و زن‌های بلوند و نیازمند هر طرف برای خودشون می‌چرخیدن!

_ از بلوندها متنفرم.

جامش رو یک سر به گلوش فرستاد و برای اصراف نشدن یخ، حتی اونرو هم بلعید، حس مذاب شدنش با گرمای زبونش، براش لذت بخش بود.

_ باید برگردم... آهه.. لعنت به مستی...

مقداری پول نقد روی میز گذاشت و با پاهای سستش یکدفعه‌ای از روی صندلیش بلند شد.
باید می‌رفت سراغ مردش تا ببینه کارش با دختری که با خودش برد به هتل تموم شد یا نه!
اون لعنتی حتی دو روز هم صبر نکرد تا در جواب درخواستش، از پسری که همه‌ی وجودش درگیر آدمی به اسم تهیونگ شده، چیزی بشنوه. اون لعنتی... کاش یکیشون این وسط پاش رو می‌کشید عقب تا کمتر حس جزغاله شدن به هر دوشون بده.

_ فاک.

پاش رو که از در اون خرابه بیرون گذاشت با دیدن پیرمردی که با هیجان مشغول خوردن سینه‌های هرزه‌اش بود، چهره‌اش رو درهم برد و تنها سعی کرد هرچه سریعتر از اون محل رقت‌انگیز فرار کنه...

زمین از گندآب زباله خیس بود و هر قدمی که پسر برمی‌داشت تا به موتورش برسه، رد خیس کف بوتاش روی زمین تاریک، بجا می‌موند.
از یک ساعت پیش که آدم ایده‌آلش رو تنها گذاشت؛ تصمیم گرفت بجای موندن تو اون باتلاق، برای مدتی هم که شده بذاره بره و نگران هیچی نباشه، اما مطمئن بود بعد از چند دقیقه فاصله از محلی که قلبش توش مونده، پشیمونی و نگرانی همه‌ی احساساتش رو تسخیر کرد.

با اخمی که چهره‌اش رو خشن نشون می‌داد و نگاهی که تقلا داشتن جلوش رو درست و حسابی ببینه، رو ترک موتورش نشست و کلاهش رو سرش کرد.

سوییچ رو چرخوند و موتورش رو روشن کرد، وقتی که می‌خواست هیوندای سیاهش رو از روی جک آزاد کنه گوشیش تو جیبش لرزید.

_ آه... لطفا، خبر مرگ کسی رو بهم نده!

با کج خلقی دستش رو داخل جیب شلوار تنگش فرو کرد و با سر انگشتاش اون رو کشید بیرون و همین که گوشه‌ی کلاهش رو زد بالا، جواب مزاحم زندگیش رو داد.

Lost |Vkook|Where stories live. Discover now