Little devil

868 67 2
                                        


‏Hazza's POV
پيراهنمو پوشيدم،مث هر روز،اين چيزي بود كه هميشه تكرار ميشد بدون اينكه حتي ي حركت هم تغيير بكنه.همه چيز به خسته كنندگي آماده شدن هر روز صبح واسه آدم ميشد وقتي فك مي كرد ك دوسال ديگ تا رفتن ب كالج فاصله داره و توي اين مدت بايد مث چي درس بخونه ك ي دانشگاه خوب قبول بشه،راستشو بخوام بگم همه ب من ميگفتن من بايد خواننده اي چيزي ميشدم اما من واقعا دوس داشتم مهندس بشم آخه خواننده ميشدم ك چي بشه؟!من اون موقع فقط داشتم ب سال آخريا حسودي مي كردم؛اونا امسال فارغ التحصيل ميشدن
اما نه،من چرا بايد ب ي نخاله حال بهم زن بي مصرف مثل تاملينسون حسودي ميكردم؟!
ي آدم رو مخ ك از وقتي من يادم مي اومد باهام لج داشته و هيچوقتم نفهميدم چرا؟!و هيچوقتم نفهميدم چرا همه دخترا دوسش داشتن و من تنها بودم؟يادمه سال اول كه بودم و اون سال سوم بود ي بار توي شلوارم سوسك انداخت و من از ترس ريده بودم ب خودم و اون مي خنديد يا همين پارسال توي بخاري كلاس ما آب ريخت و جوري جلوه داد انگار ك كار من بوده من بعد اون توسط خانم مدير محترمه پري يه هفته اخراج شدم.
يا همين هفته پيش اون منو از رو اسكيت بورد انداخت و دماغم شكست؟ حيف شد دماغ خوشگلي داشتم.
خلاصه تصميم گرفتم ب جاي حسودي كردن ب سال آخرا صداي مامانمو بشنوم ك ميگفت:
-هز!اتوبوس دم دره پسرم،موفق باشي
بازم يه روز تكراري ديگ شروع شد و بايد مثل هميشه آروم و ساكت توي لاك خودم بودم؛شايد اين تنها راهي بود كه ميتونستم سالم بمونم.
و خواهرم طبق معمول گفت:
-به زين سلام برسون هزا
چرا من هميشه فك مي كردم جما سعي مي كنه مخ بهترين دوست تاملينسونو بزنه؟!چون مالك خيلي خوشتيپ و هات بود؟!بي خيال!
از پله ها پائين اومدم و كيفمو انداختم روي شونم.خدا رو شكر قدم انقد بلند بوده و هست كه مامانم واسه بوسيدنم بايد پابلندي ميكرد.
از دره خونه رفتم بيرون و وارد اتوبوس شدم.مثل هميشه آقاي كلارك راننده ي اتوبوس مدرسه:
-صبح بخير هزا فرفري
فرفري بودن دردسر داره!
ي نگاه سر تا سر اتوبوس انداختم به اميد يه جاي خالي واسه نشستن؛از اونجايي ك من آخرين نفري بودم كه سوار اتوبوس ميشدم بايد هميشه اين كارو ميكردم.چشمامو چرخوندم تا اينكه جاستينو ديدم:آخ جووووون ايول جاستين تو هميشه ب خوبي هندسه مثلثاتي هستي!
جاسين يه جايي نزديك در عقب نشسته بود و كيفش روي صندلي كنارش بود!اون جاي من بود!و اونم طبق معمول داشت زيستشو مي خوند!خدا رو شكر من زيستو خر زدم روز قبلش!خودمو پرت كردم كنارش و اون كيفشو خيلي سريع برداشت و گفت:
-هي هزا!چه خبرا؟!
لبخند زدم،اون بهترين همسايه اي بود ك آدم بعد از مايكل جكسون مي تونست داشته باشه.
يه صدايي منو ب خودش خشكوند:
-هي بعبعي!چ خبر از دماغ خوشگلت؟!
اهههه خدا نميشد گند خورده نشه ب روز و هفته و ماه و سالمون؟!تاملينسون عوضي و دوستش مالك و هوران، كه مث هميشه كيوت مونده بود و نظري دربارش نداشتم،بازم اينجان كه حال منو بگيرن
دلم مي خواست بزنمش اما نگام كه ب چشاي ريز و آبيش افتاد انگار غرق شدم تعادلمو از دست دادم و كيفم از دستم افتاد؛ ته دلم خالي شد يه جوري انگار ترسيده بودم.
لويي نيشخند ميزد وجوري اين كارو ميكرد كه فكر كردم الانه بهم حمله ميكنه و ب فاكم ميده اما زين دستشو گذاش رو شونه لويي،لويي اخم كرد و ي جوري ب زين نگا كرد ك زين فهميد:نبايد دخالت كنه؛ لويي هميشه رئيسه و روي حرفش نبايد حرفي زده بشه چون اون با هيچكس توي اين زمينه شوخي نداره؛حتي اگه دوست صميميش باشه.اون خودشو جمع كرد و به سقف زل زد.چرا همه ازش مي ترسن؟!اون عوضي خيلي كوچولوئه

صبور باشيد...
~سارا~

Sharp GreyWhere stories live. Discover now