اون شب خودش مجبورم كرد برم خونه در حالي كه من ميخواستم پيشش بمونم.توي خونه كسي ازم نپرسيد چرا دير رفتم خونه؛چون حتما فيزي بهش گفته بودبيمارستانم.
كسي ازم نپرسيد اون فرد كه به خاطرش رفتم بيمارستان كيه چون اصلا براشون مهم نبود من چيكار ميكنم.هنوزم با مامان و بابام حرف نميزدم و هنوزم هر شب براي دخترا قصه ميگفتم.اون روز نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت.هزا بيدار شده بود اما اون حتي مادرشو يادش نمي اومد.بايد خوشحال بودم؟!ناراحت؟!منزوي؟!افسرده؟!مثل هميشه سايلنت؟!هيچي نميدونستم
.فرداش دوباره يه جون توم دويده شده بود كه همه متوجهش بودن؛همه فهميده بودن اون برق شرارت توي چشمام دوباره برگشته اما هيچكس نميدونست اين چه دليلي داره.هيچكس نميدونست تمام اميد من از روي تخت بلند شده بود.حتي شب قبلش موقع قصه گفتن براي دخترا توي صدام شوق موج ميزد و هيجان ازش مي باريد.اونا هم اينو فهميده بودن و شايد اون شب پشيمون نبودن از اينكه تا اون موقع بيدار مونده بودن.
اون روز توي مدرسه؛خيلي حرفه اي و با چند تا واسطه رفتم توي بايگاني مدرسه و بعد از گشتن پرونده هاي سال چهارميا؛حدود ده دقيقه تونستم پرونده ي هزا رو پيدا كنم و از توش تاريخ تولدشو پيدا كنم و از اونجايي كه هميشه توي حفظ كردن تاريخ و اعداد افتضاح بودم و هستم چند بار تكرارش كردم و بعد پرونده ها رو جمع كردم و توي راه چند بار تكرار كردم:اول فوريه؛اول فوريه اول فوريه....
اون روز تماما توي انتظار براي رفتن به بيمارستان گذشت؛بيمارستاني كه ديگه از ديدنش هراسون نبودم چون هزا حالش خوب بود و ديگه دليلي براي نگراني نبود.
براش غذا خريدم و دل توي دلم نبود كه اون ميتونه ازشون بخوره؛چه روزايي كه هيچ كدوم از اون مك دونالدا رو هري نخورد و روزي كه به هوش اومد از دست من افتاده بودن!رسيدم بيمارستان و ديدم كه يه پرستار داره يه ويلچيرو درست رو به روي من مياره و موهاي كسي كه روش توي خودش فرو رفته؛ موهاش درست همون موهاييه كه روز قبل توشون نفس كشيده بودم.اون هزا بود.
سرعتم رو زياد كردم و به وضوح تغيير حالت صورتشو ديدم وقتي كه منو ديد.يه لبخند روي لباي صورتيش نشست و چشماي سبزش برق خاصي زدن.
-سلام لويي!
رفتم جلو تر و سرشو توي بغلم گرفتم و گفتم:
+سلام،تو تنها بودي؟
-اوه آره؛آنه الان رفت
+آنه نه؛مادرت؛هري!هري سرشو پائين انداخت و من ميدونستم اين براش سخت و طاقت فرساست كه نميتونه هيچكسو به ياد بياره و هنوز با مامانش خودموني نشده و داره از تو خوردش ميكنه.
از پرستارش خواستم ويلچيرشو بده به من و اونم اين كارو كرد و بهم گفت ميتونه از غذا هايي كه براش آوردم بخوره.خوشحال شدم و غذا ها رو گذاشتم روي پاهاش و ويلچيرشو آروم آروم به سمت جلو هل دادم.هنوز توي پاهاش كمي بي حسي حس ميكرد.بهش گفتم:
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...