مي دونستم ك خانم پري نمي خواد باور كنه.هيچكس دوست نداشت باور كنه من توي مسائل شخصي كسي دخالت كرده باشم؛چون من دانش آموز خوبي بودم جداي از حاشيه هام؛ميشه گفت عالي!
حالا اين ك از ديك ليامم دراز تر بود اسمش كامل شد و من فهميدم كه اسمش تيلور سوئيفته.تيلور مي خواست حرف بزنه ك يدفعه لويي گفت:
-ما استايلز ديگ اي تو مدرسه داريم؟!اصلا كسي اون ساعت ب جز همين كله فرفري جلوي دفتر مدير بوده؟!البته كه نه!
ازت متنفرمممممم لويي تاملينسون،ازت متنفرم!تو بزرگترين دشمن مني.
اون تير خلاصو بهم زد و باعث شد ببينم ك خانم پري داره سرشو تكون ميده و صورت رنگ باختش سرخ ميشه.اون مطمئن شد و اين فقط كار لويي بود!شتيد اگه اون كلمه ها از دهنش در نمي اومد ميتونستم براش توضيح بدم و اون بهم وقت اين كارو ميداد!اومدم يه كاري بكنم كه از اين بد تر نشه اما انگار بغض همه كارايي كه لويي باهام كرده بود گلومو فشار ميداد؛گريه هايي كه نكرده بودم و حرفايي كه با كسي نزده بودم؛نفرتي كه خودش توي دلم كاشته بود گلومو چنگ ميزد و فقط ميذاشت اين كلمه ها خيلي نامفهوم ازش بيرون بياد:
-قسم....ميخورم....كار...من.....ن....بود...
ديگه من از نظر همه تموم شده بودم.هزاي محبوبي وجود نداشت .خانم پري جلوم وايساد و من تپش قلب خودمو از روي تي شرتم مي ديدم.خانم پري بهم نگاه كرد و من حلقه ددن اشك توي چشماشو مي ديدم؛من تاسفو توي نگاهش درك مي كردم؛من تعجبو لمس ميكردم؛من....من....
يه لحظه،تمام وجودم يخ زد و ي چيزي اونجوري صورتمو سوزوند ك تا حالا حسش نكرده بودم؛مث تيغ كه تيكه تيكه گوشتمو مي بريد:دست راست خانم پري الان روي گونه ي چپ من جا خشك كرده بود و دليل تازه م واسه گريه سوزش جاي سه تا انگشتش بود ك توي استخونام فرو مي رفت!
گريم ب هق هق تبديل شده بود و اون هزاي با نمك يه گناهكار ازش ساخته شده بود.وسط گريه هاي من صداي قهقه هاي لويي رو ميشد شنيد.اون موفق شد!آره و من حتي نتونستم درست حرفم رو بزنم!حتي نتونستم توضيح بدم!اون خوب نشونم داد ميتونه زمينم بزنه طوري كه ديگه نتونم بلند شم!نفهميدم چجوري همه از دورم رفتن و چجوري پچ پچ هاشون شروع شد فقط دويدم توي كلاس،هيچي برام مهم نبود؛ديگ هزايي وجود نداشت!ديگ فقط انتقام بود و نفرت و صداي خنده هاي لويي كه بهم ميگفت اون واقعا از من بهتره!ديگه فقط يه حس بود توي قلبم كه باعث ميشد اون به زدن ادامه بده:تنفر از لويي!ديگه فقط يه صدا بود:ازت متنفرم!ديگه فقط يه تصور از هزا استايلز وجود داشت:اون يه كار وحشتناك كرده!آرزو ميكردم اون روز هرگز پامو توي مدرسه نميذاشتم...
هق هق هاي من،دعواي بچه ها،همش با زنگ تعطيل شدن مدرسه قوت گرفت.كيفمو برداشتم و توي راهرو عمدا ي تنه ي محكم ب لويي زدم كه داشت داستان امروزو تعريف ميكرد و هنوز صداي سرسام اور خنده هاش بلند بود.اون داشت تعريف ميكرد كه چجوري يكي ديگه از كسايي كه ازشون خوشش نميومده رو به فاك فرستاده.حالا كه اين كارو كرده بود بد نبود بفهمه به فاك رفتن يعني چي!بد نبود بفهمه تحقير شدن يعني چي!بد نبود بفهمه اشك ريختن جلوي همه چه دردي داره و بد نبود بفهمه دردش از سيلي كه از خانم پري خوردم هم بيشتر ميشه اگه گناهي نكرده باشي!جوري در گوشش گفتم كه فك ميكنم هيچكس نفهميد:
-پس كوچه پشت مدرسه!الان!تنها!
بايد تمومش ميكردم!
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...