Mum

249 38 9
                                    


پرسه زدن بي هدف توي خيابونا ابزاري شده بود واسه فراموش كردن گندي كه به زودي به زندگيم خورده ميشد؛براي فكر كردن به اينكه چجوري بايد جمعش كنم؛به اينكه بعدش چي ميشه

فكر هاي توي ذهنم هر لحظه سرمو توي فرياد هاي دردي فرو مي بردن كه قلبم تحمل ميكرد...

همه چي توي روز سياه بود و سياه تر ميشد اگه هري يادش مي اومد من كي بودم و باهاش چيكار كردم؛چه ضربه ي بزرگي بهش وارد ميشد اگه مي فهميد اعتمادشو خرج كسي كرده كه لياقت حتي يك ثانيه ي آغوشش رو هم نداشته

به نظرم اون لحظه ها زنده بودنم تصادفي بود؛من زنده مونده بودم تا خدا بهم ثابت كنه چجوري ميتونه بخاطر هزا ازم انتقام بگيره نه هيچ چيز ديگه اي؛من دليلي براش نداشتم!

ساعت ها بود راه ميرفتم بدون اينكه سنگيني نفس هاي اطرافم و نگاه هاي متعجبي كه قرار بود ذره ذره م كنن رو حتي حس كنم...

هيچ اميدي به فردايي نبود كه خورشيد توش طلوع نميكرد مگر براي تموم كردن من

بيشتر حجم مغزمو اين اشغال كرده بود كه چرا زخمي كه به هزا زده بودم برام مهم بود؟چرااا؟

هيچوقت قبل از اون يه انسان بيشتر از خودم برام مهم نشده بود؛هيچوقت حاضر نبودم اون خوب باشه اما خودم بد ترين شرايط روتحمل كنم؛اين عجيب بود چون لويي از خودخواه ترين آدماي روي زمين بود؛اون زخم روي سر هري با من يه كاري كرده بود كه حتي نميدونستم چيه.

خستگي و گرسنگي رو حس نميكردم چون ذهنم بهم اخطار ميداد؛اين نبايد بيشتر از اون چيزي كه بود مهم ميشد؛چون ميتونست خطرناك بشه؛هيچي نبايد بيشتر از خودم مهم ميشد اما اين اتفاق افتاده بود؛من نميخواستم ادامه پيدا كنه.

رفتن به خونه توي اون ساعت عجيب بود؛هنوز خورشيد توي آسمون بود و اين اولين بار توي اون پنج هفته بود كه من توي روز خونه رفته بودم.

دخترا داشتن بازي ميكردن و وقتي كليد توي قفل چرخيد و چهره ي خسته ي برادر بزرگشون رو ديدن لبخنداشون خشكيد و يادشون رفت مسابقه ي سرعت رو سر يه عالمه آبنبات مي بازن اگه ادامه ندن.

اونا فقط نگاهم كردن اما من بدون اينكه نگاهشون كنم از كنارشون رد شدم چون نميخواستم اونا شكست رو توي چشمام ببينن؛چشمام سرخ نبود؛اونا بچه بودن اما خورد شدنمو بيشتر از سرخي چشمام مي فهميدن

با كيفي كه روي پشتم بود رفتم توي آشپزخونه و دنبال آب گشتم؛توي يخچال يه بتري بود كه خنك به نظر مي رسيد؛هر چند سرماش باعث ميشد لثم تير بكشه اما بدون توجه به اون بتري رو سر كشيدم كه يه صدايي گفت:

Sharp GreyWhere stories live. Discover now