توي راهرويي بودم كه به كتابخونه منتهي ميشد و يه فرصت براي مرور كردن درسام بهم ميداد.مي دونستم ك نمي تونم فكرمو متمركز كنم روي فيزيك و كتابخونه رقتنم بي دليله.اي لعنت به اجدادت از اول تا آخر تاملينسون!
بي هدف تكيه دادم ب ديوار و يه پامو آوردم بالا؛جاستين ميگفت اين فيگورم خيلي سكسيه.خوشحال شدم كه تو فيگور سكسيم بودم وقتي تاملينسون و دار و دسته ش (مالك هم سخت داشت اس ام اس بازي ميكرد)پيداشون شد و مثل هميشه لويي داشت كر كر به <<زرنگي ها و قلدري هاش>>مي خنديد.عادت داشتم هر وقت مي بينمش در حال يه خنده ي اعصاب خورد كن و حشتناك باشه(قضيه ي ما قضيه ي مار و پونه بود؛هر جا من ميرفتم اونم بود)ولي اينبار خندش به معني كلمه داشت <<ديوونم>> مي كرد مث يه آرشه بود كه روي يه ويولون ك كوك نيست كشيده ميشه.اون لحظه فقط اين جمله از توي ذهنم رد ميشد و نميذاشت نه به كتابخونه؛نه به درس و نه به هيچ چيز ديگه اي فكر كنم:ازت متنفرم تاملينسون
يه نگاهي بهش كردم و با يه نفس عميق ذهنمو يكم ريلكس كردم؛اخودمو متقاعد كرده بودم كه برم تو كتاب خونه؛فيزيكمو بخونم؛اصلا هم به صداي آزار دهنده ش توجه نكنم و به رفتاراي مزخرفش فكر نكنم.
چمباتمه زدم رو كتابم و قوانين خازن ها رو تو دلم گفتم،يه بار،دو بار،سه بار،ده بار،بيست بار،نه،انگار قرار نيس يادبگيرم؛بهتر بگم؛انگار قرار نبود فكر تاملينسون از سرم بره بيرون...پوف كشيدم و كتابو بستم و سرمو گذاشتم روش.تمام فكر و ذكرم اين بود:ليام مامور بود؛ چرا ميخواست منو از اونجا دور كنه؟!اون چي تو سرشه؟
كم كم داشت رو كتاب خوابم مي برد كه يدفعه دوباره صدا ممتد خنده هاش مثل زنگ توي سرم صدا كرد
هر هر هر هر
هر هر و زهر مار،هر هر و كوفت،هر هر و هلاهل،هر هر و درد،هر هر و هناق اين جمله هميشگيم بود وقتي كسي حتي دماغشو توي كتابخونه بالا ميكشيد و كوچكترين صدايي توليد ميكرد:چ خبره؟!اينجا كتابخونه ست ها!اما ديگ اين جمله كار ساز نبود چون اين صدا صدها برابر سرسام آور تر از همه ي صدا هاي عذاب آوري بود كه تا حالا شنيده بودم؛در واقع تاملينسون و صداي نازك قهقه هاش منو ي لحظه به جنون كامل رسوند.حس مي كردم دارم آتيش ميگيرم و مي سوزم،سرم در حال انفجار از درد و گوشام داغ بودن؛ديگ طاقتم تاق شده بود.بايد خفش ميكردم!بايد!نبايد ميذاشتم بيشتر از اين روي مغزم راه بره و لذت ببره.
بلند شدم و تمام عصبانيتمو جمع كردم تو لنگام و باهاشون راهرو رو متر كردم تا ب اون نخاله ها رسيدم.خوشبختانه من صدام بم بود و ميتونستم بلد تر از همه شون داد بزنم.نفسمو جمع كردم و آماده ي بيرون دادنش بودم كه باهاش بگم :خفه شو!
واقعا فكر مي كردم اين همه چيو درست ميكنه؛اينكه نشون بدم منم هستم و حتي يه لحظه هم به اين فكر نكردم كه من براي اون تهديد و خطري محسوب نميشم حتي يه ثانيه!صدام داشت از حلقم در ميومد ك همونجا خشكيدچون يه صداي دخترونه جيغ كشيد:
-بس كنين
برگشتم سمت صدا،از تعجب ميخكوب شده بودم چون ي نفر هم عقيده من پيدا شده بود:ي دختر ك خيلي قدش بلند بود و فك كنم ٢٠ سالش بود و رژ قرمز زده بود(خيلي رژش بهش ميومد)موهاش بلوندو فرفري بود،روي هم رفته خوشگل بود.چشمام روي چشماي آبيش مونده بود ك يهو لويي گفت:
-يااااااااخدااااااا.ليام اين از ديك تو هم دراز تره
و همه هر هر خنديدن؛اينا بازم دارن روي مخ من راه مي رن ؛اصلا چرا بايد لويي همچين حرفي بزنه؟!خب اين دختره فقط يكم قدش بلنده نه هيچ چيزه ديگ!تازه خيليم خوبه.حالا مث توي كوتوله خوبه؟
به خودم اومدم ديدم همون ك از ديك ليام دراز تره داره نگام مي كنه،سرخ شدن گونه هامو حس كردم و سرمو مثل يكي ك ي كاري كرده باشه و نخواد كسي بفهمه انداختم پائين.دختره هم به خودش اومد و مثل اينكه رعد و برق خورده باشه فرق سرش موهاش فرتر شد و پف كرد.لويي با همون لحن هميشه از خود متشكرش گفت:
-تو ديگه كي هستي؟!ي دانش آموز تجديدي ك تازه اومده اينجا؟!لابد همكلاس منم هستي!
با اين حرف دختره لباشو جمع كرد و چمشاش گرد شد و من شروع كردم فاتحه ي لويي رو خوندن.من اينو از جما مي دونستم ك هر وقت ي دختر لباشو جمع مي كنه طرف مقابلش بايد سنگر بگيره بخصوص اگ اون دختر ناخوناشم بلند باشه.تجربه داشتم!
صورتش يه جوري قرمز بود ك هر لحظه آدم حس ميكرد الانه منفجر بشه و با ناخوناش به لويي حالي كنه قدرت دخترونه چيه.اما اون منفجر نشد؛لويي رو هم چنگ ننداخت؛فقط ي جوري گوشي زينو از دستش كشيد كه دست زين همونجوري در حال تايپ كردن روي هوا موند!
عكس العمل سريعي بود؛خوشم اومد!
يه چند بار دستشو جا به جا كرد و من ديدم ك وارد گالري گوشي زين شد؛اصلا دلم نمي خواست ب اين فكر كنم كه الان عكساي منشوري زينو بريزه وسط دايره واسه همه اما از اون زاويه من همشو ميديدم و تصور ميكردم قيافه زين بعد اون چ شكلي ميشه و وقتي توبيخ بشه چطوره.راستشو بگم توي دلم واسه اين خدا خدا ميكردم!
حركت اون دختره انقدر سريع بود ك كسي نتونست عكس العملي نشون بده و حتي لويي بي حركت زل زده بود ببينه دختره دنبال چي مي گرده و قصدش چيه.
انگار چيزي كه دنبالش ميگشت رو پيدا كرده بود چون گوشي رو گرفت جلوي دماغ لويي و خيلي خونسرد تر از قبل گفت:
-اين دقيقا چيه؟!
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...