دم درمانگاه نگهبانه ي جوري نگام كرد ك فكر كنم فهميده بود من اين بلا رو سر هزا آوردم.برام مهم نبود.اون لحظه تنها چيزي كه مهم بود همون يه درصد اميدي بود كه وجود داشت:شايد اون زنده باشه؛شايد بتونن نفسش رو برگردونن؛شايد بتونن يه كاري براش بكنن.ميدونستم كه من لطف خودمو در حقش كردم!حالا شايد دكترا يه كاري از دستشون بر مي اومد.با تمام قدرتي كه برام باقي مونده بود درو لگد زدم و با بم ترين و بلند ترين صدايي كه از گلوم تا حالا خارج كرده بودم داد زدم:
-كمكش كنيد!داره مي ميره!
تو عمرم اينجوري گريه نكرده بودم؛خيس بودن صورتم و قرمز بودنشو حس مي كردم؛قلبم تا حالا نقد پر از احساس گناه نشده بود از وقتي كه يادم مي اومد؛تا حالا انقد همه ي وجودم التماس نشده بود!تا حالا سينم از استرس نلرزيده بود
پرستارا اومدن و هزا رو از دستاي بي جونم ك تازه فهميده بودن هزا چقد براشون سنگين بوده گرفتن و بردنش و من همونجوري بدون اينكه هيچ حركتي ازم بر بياد بدون اينكه چشم از قطره هاي خوني ك از موهاي هزا مي چكيد بر دارم،بدون اينكه حتي نفس بكشم منتظر يه حرفي از پرستارا ك انگار اورژانسي ترين بيمار عمرشونو ديده بودن مونده بودم اما به جاي اونا پزشك متخصص همون يه ذره جوني ك واسه زجه زدن داشتم و همون يه ذره اميدي ك مث يه تيكه نور توي تاريكي بود رو كور كرد وقتي گفت:
-عمل نياز داره،تو چيكارشي؟!
حرفم نميومد،عمل؟!پس هزا زنده اس!از خوشحالي ي عرق سرد روي پيشونيم نشست اما عمل!خداي من!پس اوضاع واقعا خرابه!اين شاهكار جديدته لويي "تاملينسون!تو قبلا هم كسي رو انداخته بودي بيمارستان "اما اون عمل نشده بود!واقعا به كجا رسيده بودم؟انقد پست؟!يه انسان؟!
+من....من دوستشم....
كلمه هاي دكتر توي ذهنم اكو ميشدن و رنگ سبزآبي روپوشش داشت با بلوند موهاش قاطي ميشد و ديوونه ترم مي كرد.نمي دونستم بايد دقيقا چيكار كنم.انگار هيچ چاره اي واسه پشت سر گذاشتن اين خرابكاري ندارشتم؛كاري كه با دستاي خودم كرده بودم مثل غمباد گلومو گرفته بود و حتي نميداشت نفس بكشم!نفسمو بيرون دادم و مصمم با خودم گفتم:بايد شجاع باشم مثل هميشه و بايد كاري كه كردمو گردن بگيرم.هر اتفاقي مي افتاد هزا بايد زنده مي موند حتي اگه من ب جايي اونور فاك ميرفتم؛جون اون؛اون لحظه شايد حتي مهم تر از جون خودم شده بود چون اگه اون جونشو از دست ميداد نه فقط من بلكه خيلي هاي ديگه هم عملا مي مردن و يه جسم توخالي ازشون مي موند مخصوصا خودم كه اولين بار بود احساس گناهو تحربه ميكردم؛اين قطعا تا آخر عمر عذابم ميداد!
اولين بار توي عمرم بود كه از استرس دستام مي لرزيد و حتي نمي تونستم قلم رو توي دستم نگه دارم.فكر اينكه من يه جاني و قاتلم نميذاشت انگشتام توانشونو جمع كنن و فقط بهشون دستور ميداد مث بيد بلرزن و اوج بدبختي و عجزمو نشون بدن...در هر حال اين كار خودم بود!
دكتره كه انگار فهميده بود خيلي عصبي ام و نمي تونم هيچ كاري بكنم دستشو جلوي صورتم تكون داد تا شايد يكم به خودم بيام؛من هشيار بودم اما تو اوج هشياري يه كابوس وحشتناك ميديدم.من همه ي حرفاي پرستارا رو خيلي خوب ميشنيدم،صداي چرخ تخت هزا ك ديوونه كننده روي زمين كشيده مي شد،صداي در اتاق عمل كه ب هم كوبيده مي شد...من هشيار بودم يه مرده ي زنده!
فقط سنگيني چشمامو حس كردم وقتي ك پلك زدم و همون موقع ي قطره اشك از چشمم اومد پائين!لعنتي!من تا الان انقد خودمو عاجز نديده بودم.
خودنويسشو از جيبش در آورد و خم شد روي رضايتنامه ي عمل،فك ميكنم امضاش كرد!
-اسمت چيه؟!
+لو...لويي....
-خيلي خب لويي؛انگار به موقع رسونديش؛همينجا بمون تا ما با خانوادش تماس بگيريم.
اون دويد ب سمت اتاق عمل و من صداي پاشو مث نبض توي رگام با اين جمله تزريق كردم:
-به موقع رسوندمش!
اصلا برام مهم نبود وقتي خونواده ي هزا ميان چ اتفاقي ميفته و من مطمئنا وقت داشتم درباره اين فكر كنم ك بايد چي بهشون بگم.وقت داشتم فكر كنم ك توجيحم واسه زخماي صورتم چيه و وقت داشتم فكر كنم وقتي هزا ب هوش بياد و واقعيتو بگه چي سرم مياد.اون لحظه فقط افتادم زمين و دقيقا:افتادم زمين!غرورم!همه قلدري و كله گندگيم سقوط كرد با پاهام!من ديگ هيچي نبودم؛افتادم زمين و اشكام دونه دونه چكيدن رو زمين؛فاصلشون الان خيلي كمتر شده بود و راحت تر سقوط ميكردن اما عرورم كه از روي يه قله اون بالا بالا ها افتاده بود با صداي وحشتناكي تيكه تيكه شد طوري كه قلبم محكم و محكم تر براش كوبيد كاش ميشد يكم از تپش هاي قلبمو بدم به هزا كه زنده بمونه!
مثل كسي ك داشتن نفسشو ميگرفتن دست و پا مي زدم چون تازه دردم يادم اومده بود؛بزرگ تر از درد دست و پا و صورتم درد قلبم بود ك انگار كابوس مراسم ختم هزا مچالش مي كرد؛من ديگ هيچي نبودم!
كف زمين زانو هامو بغل كردم و مث ي بچه ي دوساله ك اسباب بازيش خراب شده توشون گريه كردم.تا حالا انقدر ضعيف نبودي لو!زودباش خودتو جمع كن!نه اين اون لويي تاملينسوني نيس ك همه ترجيح ميدن ازش دور بمونن!اين اون لويي تاملينسوني نيست كه با زمين زدن ديگران ميخنده!انگار تاوان همه ي كارايي كه كرده بودمو پس ميدادم!با خودم گفتم:تو هيچوقت اينجوري نبودي.ببين كينه ي هزا باهات چيكار كرد؟!با آخرين تن هاي صدايي كه توي گلوم مونده بود و توان بيرون اومدن نداشت زمزمه كردم:
-بلند شو لويي!بلند شو....بلند شو...
تمام نيروي نداشتمو جمع كردم توي پاهاي كبودم؛روزم داشت تاريك و تاريك تر مي شد و زندگيم بيشتر بوي خون مي گرفت!جاي بوسه ي حماقت روي گونم ب قدري سوزوننده شده بود ك حتي چشمام رو هم سوزونده بود
پاهامو ستون كردم؛اگ ميخواستم هزا رو زنده نگه دارم نبايد ميذاشتم ي تيكه از روح خودم براي هميشه باهاش بره،اين فكر اونجور قوتي بهم داد ك حتي سوزش چشمامو يادم رفت و اينكه پاهام كبود بودن تاثيري روم نداشت.ايستادم روي پاهام و بدون توجه ب پرستاري ك سعي مي كرد ازم بپرسه مشكلم چيه به سمت انتهاي راهرو رفتم؛جايي ك ي تيكه از روحم اونجا بود و من نبايد ازدست ميدادمش؛اين اتفاق نبايد مي افتاد...
مث ي آدم دائم الخمر خمار بودم ك بزور خودمو راست نگه داشتم:قَيِّم بدن سستم همون آخرين تن صداي توي گلوم بود كه هنوز داشت اسمشو زمزمه ميكرد!فكر نميكردم ديگه هيچوقت بتونم به حالت عاديم برگردم اگه اون مي مرد؛حالي كه همون موقع كه هيچي مشخص نبود داشتم اينو نشون ميداد!
از اونجايي ك شروع كردم در اتاق عمل انگار بهشت بود و من توي آخرين طبقه ي جهنم داشتم با اشكام آتيشو خاموش مي كردم تا راهم باز بشه:بايد زجه بزني لويي!
ديگ تنها صدايي ك ميشنيدم صداي هق هقاي بريده بريدم بود ك فرياد ميزد نفس كم دارم؛كه فرياد ميزد براي اولين بار توي زندگيم پشيمونم!
هرچي خودمو با تمنا ب تمام احساسم جلو مي كشيدم اون در لعنتي انگار دور تر مي شد؛دور تر؛دور تر؛ديگ داشت محو مي شد و من كنده شدن قلبمو حس مي كردم.چشمامو بستم ك آماده ي شنيدن صداي تيكه تيكه شدن خودم باشم كه ي چيز سفت و باهاش درد استخون سوزيو تو پام حس كردم!من رسيده بودم!اشكاي من موفق شده بودن؛من موفق شده بودم!هزا درست پشت اون در بود!
.
اونجا يه آرامش خاصي داشتم؛ب تيكه ي جدا شده از وجودم ك نزديك تر بودم خيالم راحت بود انگار اين بار ديگ نتونستم خودمو كنترل كنم و واقعا زيادي از خودم كار كشيده بودم ؛من زيادي خودمو قوي نگه داشته بودم
من زيادي خود واقعيم بودم چون محكم تر از دفعه ي قبل خوردم زمين اما اينبار محكم تر از دفعه ي قبل توي خودم فرو رفتم و اونقدر احساساتمو خالي كردم ك پلكام درد گرفته بود و نمي تونستم از هم واشون كنم؛تمام مدت كابوس گريه ي مادرمو مي ديدم و خواهرام؛خداي من چي سر لوتي ميومد؟!اون ب من نياز داشت!نه فقط اون بلكه همه ي خواهراي من بهم نياز داشتن و بيشتر از اونا مادرم!اگه اونا مي فهميدن همچين كسيو توي خونشون بزرگ كردن چه حسي بهشون دست ميداد؟اگه هزا مي مرد چي.
صداي هق هق امروز هزا توي گوشم مي پيچيد و يادآوري چشماي سبزش كه توي اشك غرق شده بودن روحمو مي سوزوند؛اگه ديگه هيچوقت باز نميشدن چي؟
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanficاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...