Louis's POV
نفسام بريده بريده بود،اونقدر ك سينم بالا و پائين ميشد و نميتونست كاري براي بذن زخم و خستم بكنه.اين هزاي كوچولو ي لوس يدفعه چقد زور و ذكاوتشو ب رخ من كشيد.كثافت سگ جون!لابد دوباره مي اومد سر وقتم ولي تا لنگاش رو زمين از هم وا شده بود بد نبود من يه نفسي تازه ميكردم.انرژي كه از دست داده بودم قابل مقايسه با انرژي كه اون از دست داده بود نبود چون اون مقاومت كرده بود اما من زور بيشتري واسه بردن زده بودم.
نه مثل اينكه اين هزا قصد نداشت بلند شه،شايد ترسيده بود،شايد ميخواست شبيخون بزنه شايدم...
بهتر بود اون هر كاري ميخواست بكنه من اول اونو انجام ميدادم؛نميتونستم بذارم اين جوجه فرفري منو ببره!اون اصلا آدم اين حرفا نبود و همون موقع هم من از اين متعجب بودم كه به خودش جرات داده بود اين كارو بكنه!شايد فشار اتفاق اون روز ديوونش كرده بود!
رفتم بالاي سرش،مثل هميشه نيخشند معروف و از خود متشكرمو زدم هر چند ك من واقعا خوب بودم و هستم!بيشترين احتمال اين بود كه هري بخواد منو غافلگير كنه و كارمو بسازه؛پس خودمو محكم و قوي و آماده نگه داشتم تا اگه اين ايده رو عملي كرد يدستي خورده باشه.
روي نوك پاهام ايستادم كه فيگورم هم تدافعي ب نظر برسه هم تهاجمي.موهاي فر فر ي هزا روي چشما و پيشونيش پخش و پلا شده بود؛اگ من لويي نبودم قطعا دلم مي سوخت واسش و دستشو مي گرفتم؛تازه رو بوسي هم مي كردم باش چون اون درست مثل ي گربه ي پا شكسته مظلوم بود.اما خب چيكار ميتونستم بكنم كه اون لحظه اون فقط يه رقيب كوچولوي بيچاره بود كه بايد از راه بدر ميشد!هزا خيلي خوب نقششو بازي مي كرد؛اصلا تكون نمي خورد؛اصلا!حتي كوچكترين حركتي هم نميكرد!زود باش تنه لش لنگ دراز!پاشو تا كارتو تموم كنم و بفرستمت قاطي همه ي رقيبام ك ي بلايي سر هر كدومشون آوردم ك ديگ جرات ندارن حتي بهم چپ نگاه كنن؛يا ب فاك دادمشون؛يا دادم ب فاك بدنشون؛يا ي زخم عميق يه جاشون گذاشتم ك ديگ منو يادشون نره.شايد براي تو بايد يه روش جديد ابداع كنم نه؟تو با بقيه يه فرقي داري و اينكه دشمني تو با من از همه عميق تره!
اههههه اين ب فاك رفته دارشت حوصلمو سر مي برد واقعا!اين هزا كوچولو خيلي نترس و شجاع بود!
-زود باش هزا!بلند شو!بلند شو!
هزا تكون نخورد.دوباره صدامو توي سرم انداختم و داد زدم:
-خودتو تكون بده!كامان هز!مگ نمي خواستي....
ادامه حرفم تو دهنم خشكيد و دلم از توي سينم كنده شد و افتاد تو دستم انگار!يه چيزي به بند بند وجودم چنگ زد كه فكر ميكنم بهش ميگن ترس!من چيكار كردم خدايا؟!من چه غلطي كردم؟!
ي دايره ي قرمز بزرگ زير سر هزا داشت بزرگ و بزرگ تر ميشد و كف زمينو رنگ ميكرد!خون!خداي من!من كُشتَمِش!من چ غلطي كردم؟!
سرمو گذاشتم روي سينش و سعي كردم صداي قلبشو بشنوم:يه حسي توي دلم خيمه زد(مگه اسماته؟)ك توي عمرم اينجوريشو تجربه نكرده بودم. همه جا جلوي چشمام سياه شد و ي جوري حس كردم با هل دادن هري زندگيمو هل دادم!من هري رو كشته بودم؛صداي قلبش نميومد!قلبش نمي زد!قلبش نمي زد!قلبش نمي زد!بي چاره شدم!دستي دستي خودمو توي چ هچلي انداختم!من تا حالا همه كاري كرده بودم!من فقط آدم نكشته بودم!فكر نمي كردم ي دعواي ساده باعث بشه زندگيم ب باد بره!من كشتمش!من كشتمش و باهاش كلكسيون كاراي خلافمو تكميل كردم!فاك چرا پرتش كردم؟!
دو دستي و محكم كوبيدم تو سر خودم اي كاش دستم شكسته بود و هلش نمي دادم!اي كاش ميذاشتم خفم كنه!اون خسته ميشد و ولم مي كرد اون منو نمي كشت اما من اين كارو كردم!خداي من؛اي كاش!اي كاش.
موهاي هري خوني شده بود.ب اين توجه نكردم ك اون دوبرابر من قدشه ي دستمو انداختم زير گردنش و ي دستمو انداختم زير زانو هاش و با تمام توان و سرعتم بلندش كردم و دويدم ب سمت جايي ك نمي دونستم،من ي شانس دوباره مي خواستم؛ي شانس!اي كاش مي شد زمانو ب عقب بر گردونم و همه ي اشتباهاتمو جبران كنم خداي من كمكم كن!من هيچوقت توي عمرم كليسا نرفتم اما ميدونستم خدا حتي بنده هاي بدش رو هم كمك مي كنه اميدوار بودم اونقد ازش دور نشده باشم ك حتي صدامو نشنوه
از اين فكر و اينكه من الان يه قاتلم و بايد ادامه زندگيمو توي زندان بگذرونم و اينكه چي سر پدر و مادر و خواهرام مياد نا خودآگاه اشكام چكيدن روي پيراهن هزا ك بي جون و شل توي دستام داشت جون مي كَند.يادم نمي اومد آخرين بار كي گريه كرده بودم اما الان سخت تر از همه ي دفعاتي ك ب ياد داشتم يا صدا زجه مي زدم و اشكام مث خالي شدن ي تانكر پر از آب ميومدن پائين و اين اصلا دست خودم نبود،تصور ي پسر هيجده ساله توي لباس زندان خيلي سخته براي همه؛چ برسه واسه خودش!توي زجه هام كلماتم مث قطره هاي آخر التماسم ب خدا بودن:
-زنده بمون هزا
اين يه حس وحشتناك بود كه هر لحظه قطره هاي خونش رو ميديدم و توي بطن اونا درك ميكردم چه كار اشتباهي انجام دادم؛چطور خودمو بدبخت كردم و چطور يه آدم رو از زندگي ساقط كردم
با تمام توانم دويدم ب سمت نزديك ترين درمانگاهي ك ميشناختم ديگ پاهامو حس نمي كردم؛تنها چيزي ك برام معني داشت نجات دادن كسي بود ك انگار من اين بلا رو سرش آورده بودم؛اولين باري يود ك ي آدم و آسيبي ك بهش زده بودم انقد برام مهم شده بودن اون لحظه خيلي خوب يادم مي اومد چطور بهش خنديدم به جاي همه ي خنده هايي كه واسه تمسخرش سر دادم و به جاي همه ي دردسر هايي كه براش درست كردم اون با از دست دادن جونش تلافي كرد!اون لحظه تمام وجودم پر شده بود از:هزا زنده بمون
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...