جلوي در ايستادم و نفسمو با صداي بلندي بيرون دادم؛ميدونستم ميخوام به ليام بگم كه براي هميشه از اون خونه اومدم بيرون اما به پدر و مادرش بايد چي ميگفتم؟اين موقع شب اومده بودم خونه شون چيكار؟يه دست به صورتم كشيدم و در زدم.چند ثانيه صبر كردم تا كسي درو باز كنه اما خبري نشد.دستمو آوردم بالا تا دوباره در بزنم كه ليام درو باز كرد و از ديدن من اون موقع شب و با اون ريخت و قيافه جا خورد.معلوم بود اون هر فكري ميكرده به جز اينكه من پشت در باشم.
-لو...يي؟!تو...اينجا؟!
+محض رضاي فاك لي!من براي هميشه از اون خونه اومدم بيرون!افراد دور و برم تقريبا همه ميدونستن كه با پدرخوندم مشكل داشتم پس خيلي غير قابل پذيرش نبود كه من از خونش رفته باشم.
اون منو راهنمايي كرد داخل و بعد از اينكه با پدر و مادر و خواهر ليام سلام و احوال پرسي كردم رفتم توي اتاق ليام و به طرز عجيبي هيچكس هيچي دربارم نپرسيد و اينكه چرا اونجا بودم.
ليام يكم اتاقشو جمع و جور كرد و ازم خواست بشينم.يه نفس عميق كشيدم و سرمو توي دستام گرفتم.همه چي به سياهي شب بود؛از يه طرف فكر هزا و حالش و از يه طرف اينكه ادامه ي زندگيمو چجوري ميخواستم زندگي كنم؟!نميتونستم تا ابد توي خونه ي دوستام زندگي كنم و بالاخره بايد يه جايي واسه خودم دست و پا ميكردم.
ليام ميدونست اخلاقم چجوريه و وقتي عصبيم نبايد باهام حرف زد پس فقط كنارم نشست و شونه هامو ماليد و من حتي سرمو از توي دستام بر نداشتم چون نميخواستم اون اشكامو ببينه.موقعيت ها همش توي هم قاطي شده بود و من نميدونستم بايد غصه ي چي رو بخورم و به چي و آينده ش فكر كنم.اون شايد يكي از سخت ترين موقعيت هاي زندگيم بود
بعد از چود دقيقه كه آروم تر شده بودم ليام آروم پرسيد:
-ميخواي بخوابي؟
سرمو بلند كردم و بدون اينكه نگاهش كنم گفتم:
+كجا؟
-روي تخت من؛من توي اتاق خواهرم ميخوابم؛تخت اونجا دو طبقست!البته اگه ميخواي خواهرم ميتونه اينجا بخوابه و من و تو بريم اونجا.نياز داشتم تا صبح فكر كنم به گندي كه قرار بود توي زندگيم بخوره و رنگ سياهي كه بيشتر چشمامو خيره كنه؛نياز داشتم فكر كنم بايد چه غلطي بكنم كه هر چه زود تر بد بياري هام تموم بشه و زندگيم دوباره جريان پيدا كنه.
+نه ترجيح ميدم تنها باشم؛اگه ميشه!
-حتما!شب بخير لو!
+شب بخيرليام يه زيرپوش برداشت و رفت و منو با بدبختيام تنها گذاشت؛با فكر هايي كه قرار بود مغزمو سوراخ كنن و زير چشمامو گود ببرن.اون دو روز هيچ رمقي براي زندگي هم نداشتم و خودم براي خودم توي پائين ترين درجه قرار گرفته بودم؛البته كه هزا اوليش بود.
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanficاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...