Baby you burn it all

365 34 26
                                    


تمام اون ساعت با سردرد وحشتناكي گذشت كه هيچ راه فراري ازش نبود؛نگاه هاي تاسف باري كه هيچ جور نميشيد بهشون پايان داد؛چطور ميتونستم بين اين آدما دانش آموز خوبي بوده باشم!؟اگه مدرسه اين بود ترجيح ميدادم اصلا ديگه مدرسه نرم

به معني كلمه هيچي از حرفاي دبير جغرافيامون نشنيدم و تمام مدت به ميزم زل زدم و اون دسته گل و كارت؛اي كاش هيچوقت بر نميگشتم!

ميتونستم به وضوح رگه هاي ياس و نا اميدي رو حتي توي نفس هام حس كنم؛همه چي گذشته رو طلب ميكرد حتي همون نفس كشيدن؛چيزي كه من از دست داده بودمش!

همه ميدونستن حالم خوب نيست پس حتي تلاشي براي به حرف آوردنم نكردن؛حالا كه من كسيو نميشناختم همين بهتر بود كه اونا هم تظاهر كنن منو نميشناسن؛لا اقل اين تحمل اين مسئله رو بهتر و راحت تر ميكرد

وقتي زنگ خورد همه ي بچه ها از كلاس رفتن بيرون به جز يه نفر؛يه پسر موطلايي و خوش قيافه؛اون اومد سمتم و بعد از اينكه سعي كرد قطره هاي اشكو توي چشماي عسليش كنترل كنه گفت
-من جاستينم هري؛جاستين بيبر
+خوشبختم جاستين
-من و تو دوست بوديم...هممم...يعني هستيم!

خيلي جالب بود!من حتي دوستم رو هم به خاطر نداشتم و از آشنايي باهاش ابراز خوشبختي كرده بودم؛دقيقا اونحا بود كه فهميدم بالا تر از سياهي هم رنگايي هست!

جاستين پسر آرومي به نظر ميرسيد؛برقي كه توي چشماي لويي ديده بودم توي چشماي اون نبود و همين ثابت ميكرد اون اصلا دنبال دردسر نيست؛پس ميتونست دوباره دوست خوبي برام بشه؛اگه مي تونستم!

-ميخواي بريم بيرون؟!يه چرخي توي مدرسه بزني؟

براي ديدن آدماي بيشتر و جاهاي بيشتر اصلا آمادگي نداشتم پس از لطفش تشكر كردم و اون رفت بيرون
تنهايي فرصت خوبي بود براي فكر كردن به اينكه چقد ساده همه چيو از دست دادم؛چقد ساده خودمو باختم ولي به هيچ وجه قرار نيست چيزي به اين راحتيا درست بشه؛زندگي من به اندازه ي شونزده سال خاطره پر از حسرت بود

تمام زنگ تفريحاي بعدي توي فكر هايي گذشت كه هيچكدومش به نتيجه نرسيد؛چرا به اونجا رسيده بودم؟!چرا بايد ادامه مي دادم؟!چرا هاي زيادي شكل گرفته بودن كه جوابي براشون نداشتم

بودن توي كلاس ها هم سخت بود و هم نه؛اونا حوصله ي منو سر مي بردن چون هيچي بلد نبودم و همه چي بلد بودم!ولي مسئله ي سخت تر اين بود كه پذيرش دوباره ي من سخت بود؛اونا قبول كرده بودن كه من هيچوقت بر نميگردم اما حالا كه با يه ذهن صاف و خالي برگشته بودم همه متعجب بودن؛نگاه هاشون بد ترين چيزي بود كه اذيتم ميكرد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 16, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Sharp GreyWhere stories live. Discover now