لبام لرزيد....اگه اون مي رفت منم تموم ميشدم؛من ديگه دليلي براي بودن نداشتم اگه قرار بود بقيه ي عمرم به عنوان يه قاتل زندگي كنم؛خوب سزاي كارمو ديدم!اين تلافي همه ي اشكايي بود كه ريخته بود؛راست ميگفت خدا اونا رو شمرده بود و الان به جاي قطره هاي اشك اون داشت قطره قطره زندگي رو از وجودم بيرون مي كشيد.
-ما چهار ساعت تو اتاق عمل بوديم!هي!تو دوستش بودي؟!تونستيم نجاتش بديم!
آتيش توي دلم با يه آب خنك خاموش شد و لرزش لبام تبديل شد به خنده هايي ك توي تُنشون معلوم بود نمي تونم باور كنم....اون زندس!اون خوبه....اشكام چكيدن رو گونه هام...پاهام كشيده شدن سمت دكتره...دستام دور بدنش حلقه شدن و اشكهاي شوقم ريختن رو روپوشش.دكتره شوك نگام مي كرد چون نمي دونست با كلمه هاش چه باري رو از دوشم برداشته؛نمي دونست همه ي كابوسامو تموم كرده...نمي دونست....اون نمي دونست...فقط من ميدونستم و خودم!مي خنديدم و گريه مي كردم...دستام داغ شده بود و گونه هام سرد...لويي دوباره شروع شده بود!
-خب خب بسه...ميدونم خوشحالي اما اين دارو ها رو بايد بري براش بگيري...ما اينجا اينا رو نداريم؛فقط داروخونه ي بيمارستان خيابون گريت كالج اين دارو هارو داره...برو و حداكثر تا يك ساعت ديگ برگرد
حاضر بودم هر كاري بكنم و يه بار ديگ بشنوم حالش خوبه؛بشنوم بلند ميشه و تيكه تيكم ميكنه؛من هيچ مقاومتي نشون نميدم...مطمئنم....حاضرم دونه دونه موهامو بكنه و بذاره جاي موهاش اما ببينم چشماش دوباره بازه...حس كنم دستاي نرمش چقد داغن...هر كاري بگه مي كنم...حتي اگه ازم بخواد رو آتيش راه برم(walk through the fire)من اونقد سريعم الان ك مي تونم با دريا مسابقه بذارم(I'm fast how to run across the sea)برگه اي ك دستش بودو گرفتم و دويدم...پاهاي كبودم ديگ انگار زير بدنم نبودن.فقط مي رفتم...ميدونستم گريت كالج مركز شهره و من الان تو غرب شهرم...با تمام توانم...جون نداشتمو؛هزا؛با خبر خوب بودنش بهم تزريق كرد:درست مث ي رول ماري جوانا بعد سكس!ديگ برام مهم نبود ك با اومدن خانواده ي هز چي ميشه چون اون خوب ميشد؛من وقت داشتم؛من فكر ميكردم؛همه چي مي تونست درست بشه وقتي هزا خوب بود و همنطور ك مي دويدم اشكام توي موهام مي خوردن ك باد بهمشون ريخته بود؛من موهامو ميدم ب هزا!اون اگه خودشو اونجوري ببينه دق ميكنه!موهاش هميشه قشنگ بودن اما حالا خبري ازشون نبود!من موهامو ميدادم بهشگريت كالج ي خيابون خوف ناك واسه بچه مايه داراي اشراف زاده بود؛يكي دوبار رفته بودم...خونه ها اونجا اندازه ي كاخ باكينگهام و هر خري مهموني ميگرفت قاشق و چنگالاش از نقره بود؛اين خيابون ب قدري ساكت بود ك صداي افتادن قطره هاي شبنمو ميشد ب وضوح توش شنيد.هرچند ناپدري منم وضعش همچين بد نبود اما من اينجا داشتم ماشينايي مي ديدم ك تو عمرم اسمشونم نشنيده بودم!
اصلا نفهميدم چجوري رسيدم!اصلا نفهميدم ك مث كسي ك شلنگ آب روي سرش باز باشه عرق داره از سر و روم ميچكه!اصلا نفهميدم زانو هام دارن بهم ناجور اعتراض مي كنن!اصلا نفهميدم چجوري اما من جلوي در بيمارستان گريت كالج بودم
رفتم تو؛اين بچه كونيا بيمارستانشونم از جاهاي ديگ شيك تره!ي دكتره توي ايستگاه پرستاري داشت قهوه ميخورد ك برگه رو نشونش دادم و درحالي ك قفسه ي سينم جوري بالا مي اومد ك توي كادر ديدم اومده بود بريده بريده گفتم:
-گفتن...فقط....شما....اينا....رو....دارين....
ي جوري نگام كرد ك فك كردم ي تيكه آشغال ديده.برگه رو از دستم گرفت و ي نگاهي بهش كرد و گفت:
-من متخصص قلبم؛اينو بايد از متخصص مغز و اعصاب بپرسي
"د چوب كبريت نمي گفتي نميدونستم بايد از دكتر مغز و اعصاب بپرسم من چ ميدونم تو چيكاره اي؟!"
-دكتر....مغز....و....اعصابتون....كجا....ست؟!
دكتره بلند شد و يواش زمزمه كرد:
-ويكتوريا!بيا اين دارو ها رو بده به اين پسر،دكتر دارسي رفته دپارتمان مغز و اعصاب!
ي خانومي اومد و منو برد دارو خونه؛دپارتمان مغز و اعصاب!برو بينيم باو!
دارو ها رو ك گذاشت جلوم ديگ نفس نفس نميزدم اما چشمام گرد شده بود:
-نگين ك اينا هموناس ك كار ميذارن تو بدن...
-هموناس...تو از كجا ميدوني؟!
-مامان من پرستاره
-پول دارو ها رو داري؟!
موقعيت بغرنجي واسه اين سوالاي مسخره بود با خودم گفتم:اعههههه جنده حتما دارم ك اومدم!اينا چقد همشون تخمين!
كارت مامانمو مث كسي ك ب يه سگ غذا بده پرت كردم جلوش و رمزشو گفتم.كارتو كشيد و صورت حسابو با دارو ها داد دستم:يااااا خدا....من ي قپي اومدم ولي ١٣٠٠ پوند؟!مامانم منو ميكشت!اما اين اصلا مهم نبود!مهم اين بود كه هزا خوب ميشد و خودش از روي اون تخت بلند ميشد حالا هر بلايي سر من مي آورد مهم نبود!.
.
از بيمارستان زدم بيرون و به همه ي اون بچه مايه دارا فاك فرستادم ك حتي موقعيت منو هم با پول مي سنجيدن؛من عرق از سر و روم مي باريد و شوري اشك پوستمو خشك كرده بود؛موهام بهم ريخته بود و چندجام كبود بود و فكر نمي كنم اون موقعيت خوبي واسه پرسيدن سوالاي مسخره و خونسرد بودن بود.
بعد از مدت زيادي دويدن به اين نتيجه رسيدم كه: اهههه شت!اين اطراف ي تاكسي هم پيدا نميشه!
تا اولين ايستگاه تاكسي ك ميشناختم مث خر دويدم و جلوي يه تاكسي دستمو آوردم بالا و داد زدم:
-دربست!اقا وايسا!
ماشينه انگار كلمه ي دربستو شنيد طلسم شد و وايساد جلوي پام.پريدم پشتش و درو بستم.جوري نفس نفس ميزدم ك نمي تونستم بگم كجا مي خوام برم و مرده همونجوري مونده بود داشت نگام ميكرد انگار من ي حلزون بودم ك تو سوپش پيداش كرده بود.يكم ك آروم گرفتم گفتم ك كجا ميرم اونم كپ كرده چند ثانيه از توي آئينه جلوش نگام كرد و بعد راه افتاد ك يدفعه نگام افتاد ب ساعت ماشينش!خداي من!من فقط ي ربع تا تموم شدن يه ساعتم وقت داشتم.زدم پشتش و گفتم:
-سريعتر آقا...هرچقد بخواي بهت ميدم...زود باش!
اون سرعتشو زياد كرد و از بين ماشيناي ديگ ويراژ رفت ك من چن بارم شنيدم بهش فحش دادن.اون ب خاطر پولي ك انتظار داشت با همه ي سرعتي ك ماشينش مي كشيد مي رفت اما واقعا من داشت ديرم ميشد؛شايد اگه دويده بودم الان رسيده بودم ولي واقعا با اين دارو ها و دم و دستگاها نميشد دويد حالا اگ خودم بودم فقط مشكلي نداشت اگ زمين مي خوردم ولي اينا....(روي جعبه هاشونو خوندم و هزا رو تصور كردم وقتي اينا رو بهش وصل مي كردن يا بهش تزريق مي كردن...اشك تو چشمام حلقه زد...)هزا بهشون احتياج داشت.
تاكسي همونجوري سريع مي رفت و سرم داشت از قاطي شدن منظره ي برج هاي بلند اطرافم و جاده ي بي انتهاي رو بروم با خط هاي سفيد روش گيج ميرف
چشمامو بستم و با فكر اينكه هزا همين روزا بلند ميشه و به خاطر زخم سرش و مهمتر ب خاطر موهاش جرم ميده دنياي سياه اطرافمو پر از رنگاي جيغ كرد....قرمز....بنفش....نارنجي.....حتي خاكستريمم از خوشحالي جيغ نشون ميداد من همه ي رنگا رو داشتم توي ذهنم درست مث تپش توي قلبم؛همه چي قشنگ بود به قشنگي خاكستري كه جيغ شده بود!
عرق ديگ ازم نمي ريخت ديگ نفس نفس نمي زدم...تا حالا به اين خوبي نبودم...به اين خوشحالي....قلبي ك تا چند لحظه پيش از درد فشرده ميشد تپشش از شادي نا منظم شده بود.
اونقد توي روياهام غرق بودم و انقد اينكه همه چي به موقع بود كامم شيرين بود ك نفهميدم رسيدم دم بيمارستان.همه ي افكار قشنگم اينجوري از هم گسست:
-همينجا ميخواستي بياي؟!
چشماي خستم ك واقعيت شيرين تر از رويام كم كم از شوق خيسشون كرده بود با ي شوك باز شدن و چشمم بازم ب اون بيمارستان لعنتي افتاد....حماقت من هزا رو روي زمين و بعدم بي جون روي اون تخت انداخت و قلبمو اينجوري يهو از جا كند و تمام عشق و جون داخلشو خالي كرد.هر اتفاقي مي افتاد تقصير من بود...
سي پوند گذاشتم تو دست راننده مي دونستم اين زيادتر از اون چيزيه ك انتظارشو داره و مطمئنا حرفي نمي زنه؛اين تقريبا سه برابر قيمت عادي اين مسير بود
پياده شدم و با كوبوندن در ماشين تمام بدبختايي ك يادم اومده بودو سبك كردم.دارو ها توي دست مشت شدم ميلرزيد و قبلم خيلي وحشتناك تر...ساعت مچيم ميگفت ك من ب موقع و سر يه ساعت رسيدم...آره موفق شده بودم...تمام دويدنا و اشك ريختنا نتيجه ي خودشو داده بود و اون انجام قول مردونه اي بود ك داده بودم
رفتم تو اما هنوز دوتا قدم بر نداشته بودم ك تمام رويا هاي رنگيم با رنگ لباس سياهي ك يه دختر جوون پوشيده بود پوشيده شد و بلوند موهاش چشاي آبيمو خيره كرد....زجه هاش و هري هري صدا كردناش....قربون صدقه هاش....خوردم كرد...من دوباره همون لويي شدم ك پنج ساعت پيش زانو هاشو بغل كرده بود و گريه مي كرد....همون لويي شدم ك به خاطر آوردن چشماي زمردي هزا ذهنمو به جنون مي كشيد....همون لويي ك....همون لويي ك بي چاره ترين و ضعيف ترين آدم روي زمين بود...
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...