قلبم از توي سينم انگار افتاد كف پام؛صداشو ميشناختم،ي صداي قوي اما مهربون كه الان كنجكاو ب نظر ميرسيد براي اينكه بفهمه چي باعث شده اينهمه دانش آموز يه جا وايسن و تماشا كنن.مسلما خانم پري!خداي من!دخلم اومده بود چون اين موضوع به اونم مربوط ميشد و الان درست همونجا بود!موقعيت وحشتناكي بود اما همون موقع يه چيزي هم فهميدم:اسم اين دختره كه از ديك ليامم دراز تربود يه كوفتي سوئيفته.خودم از اين فكر به خنده افتادم اما قطعا موقعيت بغرنجي واسه خنديدن بود درست وقتي كه اشكام هم داشتن روي گونه هام رقص باله مي رفتن.خودمو جمع كردم و دوباره همون قيافه كشتي غرق شدمو گرفتم اما گريه مو قطع كردم و دماغمو كشيدم بالا و به سرنوشت شومم فكر كردمو با تمام توان ب لويي فاك فرستادم.من حتي نميتونستم تصور كنم چه اتفاقي قراره يك ثانيه بعد بيفته و براي چي بايد آماده باشم.
صداي تق تق كفشاي خانم پري مثل آهنگ مردنم توي گوشم پيچيد و يه چيز سفيدو ديدم كه با سرعت از كنارم رد شد و خودشو ب ي كوفتي سوئيفت رسوند.خدا رو شكر انگار صداي خنده لويي و بقيه هم قطع شده بود و اين خودش كمكم ميكرد بتونم تمركز كنم و روي خودم كنترل بيشتري داشته باشم اما جمعيت هنوز دور و ور من بودن و انگشت اتهامشون سمت من بود؛من هنوزم شانس كمي براي خلاص شدن از اين معركه رو داشتم.
آب دهنمو خيلي سخت قورت دادم و آماده شدم ك هر جوري شده از خودم دفاع كنم،من نبايد مي باختم؛اگه اين ميدونو واگذار مي كردم همه چيو ب لويي باخته بودم و بايد از اون ب بعد هر چي ك ميگفتو با سر مي پذيرفتم.نميخواستم حتي يه لحظه با خودش فكر كنه:اين هزا هم عددي نبود!ولي با اين مخمصه تي كه توش گير افتاده بودم بعيد ميدونستم بتونم كاري كنم كه اين تصور توش ايجاد نشه.
دستامو مشت كردم و با خودم گفتم:من هزا ام،هزا استايلز،نفر سوم المپياد رياضي توي انگليس.من نمي بازم!نميذارم لويي تصورش درباره ي رئيس بودنش كامل بشه!
يه كوفتي سوئيفت گفت:
-خانم پري واقعا ناراحتم ك مجبورم همچين خبري رو بدم اما يكي از دانش آموزا يه كار وحشتناك كرده...
يه جوري گفت وحشتناك فكر كردم يكيو به معني كلمه به فاك دادم! و قيافه خانم پري هم دقيقا جوري شد ك انگار همينو برداشت كرده باشه!يه كوفتي سوئيفت وقتي ديد همه ساكتن و بهش زل زدن تا بقيه ي حرفشو بشنون ادامه داد:
-ظاهرا اين آقا(در حال اشاره ب من) يه فيلم از شما گرفته و توي مدرسه پخش كرده.ك توش....ك توش شما....
چشماي خانم پري اندازه ي صفحه ي اجاق باربيكيو گرد شد و چرخيد و درست روي من قفل شد!با نگاهي كه بهم كرد سكته اولو زدم؛خودم لرزش دستامو حس مي كردم ك حتي مشت شده شونم كه مثلا همه ي هم و قمم رو توشون جمع كرده بودم قدرتي از خودش نشون نمي داد!معلوم شد فهميده كه دقيقا چه شايعه اي برام به وجود اومده و تا آخرشو با يه نگاه خوند؛اما توي همون نگاه ميشد ناباوري رو ديد؛مي دونستم اون نميتونه اينو باور كنه؛تنها مشكل من اين بود كه با وجود يكي مثل لويي هيچكس مطمئن نميشد اين فقط واسه اينه كه من خراب بشم تو مدرسه.خانم پري وايساد جلوم،دقيقا هم قدش بودم؛زل زد تو چشام؛خداي من!من هيچوقت از اين زاويه نديده بودمش،حس مي كنم دوتا تيكه نقره زل زدن تو چشمام ك اگر بيشتر از چشماي لويي نافذ نبودن چيزي هم ازشون كم نداشتن!،من توشون غرق نشدم،من خودمو باختم و مشتامو باز كردم؛هيچ كاري از دست من بر نمي اومد؛من واقعا باخته بودم!ولي نه به لويي!من ب ترس خودم باختم!من به اون چيزي كه توي چشماي خانم پري ديدم باختم:تاسف!
چشمامو بستم چون تحملشو نداشتم كه باخت دوبارمو توي چشماي خانم پري ببينم.فكر كنم همون قطره ي اشكم كه اون لحظه پائين چكيد كاريو كرد ك نبايد مي كرد.خانم پري با تعجبي كه توي صداش موج ميزد گفت:
-تيلور جان مطمئني اين بوده؟!همين استايلز؟!همين مو فرفري؟!

YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...