همينجوري من و لويي ب هم زل زده بوديم ي جوري ك انگار دو نفر ك ي ساله همو نديدن ب هم زل زده باشن
پلكاي لويي بالاو پائين ميشد و من مي دونستم اون خوب بلده چجوري رقيبشو بترسونه و داره موفق هم هميشه.داشتم حس مي كردم ك اشك داره تو چشمام جمع ميشه و الانه ك ب گوه خوري بيفتم ك با حرف لويي سرمو جوري تكون دادم ك حس كردم مغزمم باش تكون خورد:
-چيشد بعبعي؟!ترسيدي؟!
علاوه بر اينكه لويي خيلي رو مخ بود خيلي مخ رو هم خوب مي خوند.اون درست سيا استراتژي ها رو بروسي ميكرد و توي كوتاهترين زمان ممكن راه نابود كردنشونو پيدا ميكرد؛همونطور كه ميدونست نقطه ضعف هاي من چيه بدون اينكه حتي يه روز باهام دوست باشه و يا منو بشناسه
با تكون دادن سرم با پر رويي گفته بودم نه،اين تكون دادن سر اصلا معنيش نه نبود!تو دردسر بزرگي افتادم!
داشتم ب بدختي هام فكر ميكردم و اينكه ايندفعه كجام قراره ناقص بشه ك يه لحظه حس كردم يه نفر داره موهامو از ريشه مي كَنه و منو پائين مي كشه و توي پاهاش فرو مي بره،قطعا اين تاملينسون نبود چون اون ي وحشي ساديسمه!بله!ممنون جاستين! كه نذاشتي ادامه بدم!چون مسلما اينبار ميخوابيدم بيمارستان
جاستين ي نگاه ب لويي كرد ك معنيش دقيقا ميشد بس كن.لويي ميدونست ك شايد جاستين ب اندازه خودش زور نداشته باشه اما دخترايي رو داره ك اگ اونا رو سراغش بفرسته،مطمئنا لويي نميتونه يه هفته از شدت سوزش جاي چنگ دخترا بياد مدرسه پس سرشو برگردوند و اونو ليام پين تا خود مدرسه به طرز ديوونه كننده اي خنديدن و من خدا رو شكر كردم كه سالمم
وقتي از اتوبوس پائين اومديم جاستين ب بالدوين سلام كرد.اون يكي دو سال كوچيكتر از ما بود: من ميدونستم ك دوسش داره اما دختره هنوز سنش كم بود واسه اين چيزا و جاستين هم نميتونست اينو باهاش درميون بذاره؛خب يكم خجالتي بود!فقط يكم!
رسيدن ما همراه شده بود بارسيدن خانم مديرمون كيتي پري عزيز ك طبق معمول يه پيراهن خفاشي سفيد پوشيده بود،٢٤-٢٥ سالش بود و بحدي جذاب بود ك پسراي مدرسه واسش جون مي دادن؛اونا بايد خجالت ميكشيدن اون همسن خواهر بزرگشون بود و البته خودشم شوهر داشت؛به چه خوشتيپي!
اون هميشع كمكم كرده بود و ازم دفاع كرده بود و ميتونم بگم فرد مورد علاقم توي مدرسه بود چون تنها كسي كه حس ميكردم دركم ميكنه اون بود.
از راهرو كه رد مي شدم چن نفر بهم تيكه انداختن،برام مهم نبود ديگران درباره م چي ميگن!راهمو كشيدم و كجش كردم داخل كلاس.
رفتم داخل و مث هميشه سر جام نشستم و شروع كردم به چك كردن تمريناي رياضي بچه ها.
اون روز غير عادي شروع شده بود ولي گويا قرار بود عادي بگذره خدا رو شكر و بازم خدا رو شكر ك تاملينسون همكلاس من نيس و من محبور نيستم تمريناي اونم چك كنم!من رياضيم عالي بود!
معلما همونجوري اومدن و همونجوري رفتن و اتفاق خاصيم نيفتاد چون من اصولا تو حياط آفتابي نشدم اما از پنجره كلاس ميديدم ك تاملينسون و دوستاش چجوري ب دخترا تيكه ميندازن و ديگرانو آزار ميدن
وقت نهار بود شكمم داش قار و قور مي كرد ديگ مجبور بودم برم بيرون
غذاي امروز:استيك و پوره سيب زميني؛از پوره سيب زميني متنفرم!😖
تنها روي ي ميز كوچيك نشستم و مالكو نگا كردم ك دوس دختر جديدشو مي بوسيد اين پسر ثبات شخصيتي نداره و هر روز من درحال ب فاك دادن ي رابطه ميبينمش شايد از اين كار لذت مي بره شايد زيادي تنوع طلبه،بيخيال!
اولين لقمه كوفتمو تو دهنم گذاشتم ك ي دفعه صداي ليامو شنيدم:
-هزا خانم مدير ميخواد ببينتتصبر كار خوبيه 😁
~سارا~
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...