با احتياط قدم هاي لرزونمو جلو گذاشتم و گوشامو آماده ي شنيدن حرفاي تلخي كردم كه مثل بغض راه گلوي آنه رو بسته بودن و اشكاشو به سمت پائين هدايت كرده بودن.
حتي خارج كردن صدام از دهنم هم برام سخت بود؛بايد چجوري شروع ميكردم؟بايد چي ميگفتم؟
نفهميدم چطور شد و چي بهم اجازه داد حصار صدامو بشكنم و بگم:
-براي هري اتفاقي افتاده؟صدام مي لرزيد مثل قطره هاي اشك توي چشمام و قلبم و دليل هيچكدومش اون موقع برام مشخص نبود...
آنه سرش رو بالا آورد و بهم نگاه كرد انگار نميتونست وجودمو اونجا هضم كنه.دماغشو بالا كشيد و گفت:
+خودشو توي اتاق حبس كرده!نميخواد بياد بيرون!حتي غذا هم نميخورهاولين قطره ي اشكم با اين حرف آنه پائين چكيد؛نه به خاطر اينكه ناراحت باشم؛نه،شايد اشك شوقِ اين بود كه دوباره نيازي نبود روي تخت بيمارستان ببينمش و لا اقل سالم بود.
ولي اون به يه حامي احتياج داشت؛به كسي كه از اين وضعيت درش بياره؛به كسي كه دوباره اونو به همون هزاي گذشته تبديل كنه؛اون فرد قطعا من نبودم،لياقتش رو نداشتم؛من هموني بودم كه اون بلا رو سرش آورده بودم پس حق نداشتم به دوستي باهاش نزديك هم بشم؛با خودم فكر ميكردم ميتونم كم كم رابطه رو سرد كنم وقتي اون دوستاي قديميشو شناخت ولي نميدونستم اون هيچوقت نميخواد دوستاي قدميشو دوباره بشناسه و من هيچوقت نميتونستم اون رابطه رو سرد كنم...
نميدونستم اون دوستي جوري محكم منو ميچسبه كه نتونم از خودم جداش كنم.
نگاه گنگي به اطرافم انداختم و بعدشم به دستام و كلاه گيسي كه روي سر هري ميذاشتمش؛مطمئن بودم!
-توي خونه بيسكوئيت دارين؟
جما و آنه بعد از شنيدن اين جمله چشماشون گرد شد و بهم زل زدن؛من ميدونستم ميخوام چيكار كنم پس نگاه هاشون مهم نبود.
جما بدون اينكه ازم بپرسه ميخوام چيكار كنم و همونطور بدون اينكه چشم ازم برداره جعبه ي بيسكوئيت رو داد دستم و توي چند قدميم؛اتاقي كه فكر ميكردم اتاق هزا باشه...با يه اشاره ي سر آنه فهميدم كه درست فكر ميكردم و رفتم سمتش.
پشت در اتاق نشستم و گوشمو به در چسبوندم تا صداي ضعيف هق هق هاش قلبمو خورد كنه و همين اتفاق افتاد!
اون عاجزانه ناله ميكرد و من توي ناله هاش صداي طلب كردن گذشته ش رو ميشنيدم.مقصر همه ي اشكايي كه مي ريخت من بودم!منِ لعنتي!
آروم انگشتايي رو بالا آوردم كه يه ماه پيش هلش دادن و حافظشو گرفتن؛روي در كوبيدمشون و براي چند ثانيه صداي اون هق هقا قطع شد و به جاش من صداي نفس هاي سنگينش رو ميشنيدم...دوباره در زدم و اون با صداي بمي كه از شدت گريه گرفته بود گفت:

YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...