ديگ همه چي سياهِ سياه بود؛حالا ك همه چيز من سياه شده بود،همه چيز واسه لويي هم بايد سياه ميشد چون اون همه چيو سياه كرد؛اون ي رنگ تيره رو همه چي كشيد من هيچوقت دعوا رو شروع نكردم من هيچوقت دشمني رو نخواستم اين فقط لويي بود ك يك طرفه منو بمبارون مي كرد.اين لويي بود ك هرسال ي هزايي ساخت ك همه نسبت بهش بد بين و بد بين تر شدن؛در حالي ك اين حق خودش بود؛همه اون تحقيرا،نگاه ها،طردشدنا،همه ي اشك ريختنا؛همه لياقت خودشو داشت،نه من!لويي نماينده شيطان بود نمي گم روي زمين ميگم كنار من!اون واقعا چجوري مي تونست انقدر بدجنس باشه؟!من چيكارش كرده بودم؟!كافيه آدم پيش يه نخاله شانس نياره!تمام اتفاقات از جلوي چشمام رد ميشدن از روزي ك اومدم اينجا،اولين المپيادي ك شركت كردم،اولين جايزه اي ك گرفتم و اولين مسابقه فوتبالم ك پام توش شكست!درست اولين بلايي ك لويي سر من آورد:اون فوتباليست ماهري بود تقريبا.ي جوري زد زير پاي من ك حتي بهش كارتم ندادن؛فقط بازيو جمع كردن و من الان پلاتين تو پام دارم!
با تمام وجودم كيفمو چنگ ميزدم و انگار درد از توي وجودم خالي ميشد با تمام وجود پاهامو مي كوبيدم رو زمين و انگار ي شانس دوباره مي خواستم قلبم ميزد و با تپشش بهم مي گفت تنها شانس دوباره ات،تموم كردن لوئي تاملينسونه!
اين تنها باري از زندگيم بود ك قلبم،مغزم،همه اعضاي بدنم ي چيز ميخواستن و من مي دونستم بايد انجامش بدم.
تمام مدت چند تا جمله توي ذهنم مثل يه فيلم پلي ميشد:اگ انجامش بدم همه چي درست ميشه؛ديگه هيچكس توي اون مدرسه آسيب نمي بينه؛اشكي بي دليل ريخته نميشه و جلوه ي بي گناهي خراب نميشه!شايد كسي نفهمه اينا همه كار اون بوده اما خودش عبرت ميگيره و ديگه براي درست كردن سوژه ي خنده كسي رو توي هچل نميندازه!
ب خودم اومدم ديدم تا توي افكار مغشوشم بودم رسيدم به كوچه بن بست پشت مدرسه و نفهميدم چطوري!لويي هنوز نيومده بود و من فرصت داشتم تا مي تونم نفرتمو توي دستام جمع كنم.تا ميتونم خاطراتمو بهشون منتقل كنم خاطراتي كه ميتونستن قوي ترين سلاحم براي انتقام باشن!
يه فكري ب ذهنم اومد كه بيشتر از قبل مصمم كرد،اگ من يا لويي اينجا ي بلايي سرمون مي اومد هيچ اتفاقي نمي افتاد و هيچكس نميتونست اونو به اونيكي ثابت كنه چون هيچكس از اين آتيش زير خاكستر خبر نداشت.حتي اگه يكي از ما اونجا تموم ميشد!اين تاوانش بود!
به جاي خون اون موقع تصميمم توي رگام جريان داشت:تمومش مي كنم!
لويي اومد و ظاهرا تنها بود.ظاهرا نه،هر چقدرم بد جنس بود،حرفش مردونه بود!لويي دوتا دست بود و منم دوتا دست.لويي دوتا چشم بود و منم دوتا چشم ك منتظر بودن ب هم حمله كنن.كيفمو پرت كردم زمين و رفتم طرفش.اونم كيفشو انداخت.حالا جاي منو لويي عوض شده بود:من آتيش توي چشمام كه از سوزش گونم بيشتر بود رو حس مي كردم و لويي سرماي چشماي يخ كرده شو.پره هاي بينيم تنگ و گشاد ميشد و ميدونستم ك لويي ترسيده.من هنوزم وقتي عصباني ام به يه ديو تبديل ميشم!اون موقع فقط عصباني نبودم!من ميخواستم انتقام بگيرم!پس اون چيزي فراتر از ديو بود.
تصميم گرفتم چك اولو من بزنم.صدام تا حالا اينجوري عميق نبوده:
-اومدم اينجا كه يا تو براي هميشه خفه شي يا من!يا تو دستور بدي يا من!يا تو اذيت كني يا من!لويي حرفي نزد.فقط خودشو جمع كرد آماده شد ك با من دست و پنجه نرم كنه.شايد من ميزدمش زمين و شايدم اون اين كارو ميكرد؛اين مهم نبود؛مهم؛شعله ي توي چشمام بود كه از همون لحظه سوزوندن لويي رو شروع كرده بود!
منو لويي توي هم پيچيديم و ديديم ك توان هامون برابره و هيچكس نمي تونه آنچنان كاري از پيش ببره.تمام شجاعتمو جمع كردم:اولين مشتو من زدم و دهن لويي شروع كرد ب خون اومدن!من اين كارو كرده بودم!؟واو هزا استايلز!اين تويي!تو هميشه ميتونستي!كافي بود يه بار امتحانش كني!
لويي دور شد و مثل يه گاو وحشي حمله كرد،جا خالي دادم اما اون از من انگار زرنگ تر بود،برگشتم سمتم و ما همنوطور از همديگه چك و تك پا خورديم اما امكان نداشت هيچكس تسليم بشه؛اين يه دعواي پسرونه ي عادي نبود!
صورتم خون ميومد؛صورت لويي هم همينطور اما اون نيروي بيشتري از دست داده بود و بيشتر نفس نفس مي زد،هر دومون ميخواستيم اونيكي رو از ميدون بدر كنيم پس دوباره سمت هم حمله ور شديم اما اين دور،دور من بود.دست بردم و زخم روي گونه ي لويي رو گرفتم و اون جوري داد زد ك حس كردم پرده گوشم داره پاره ميشه
زل زدم تو چشاش و اينكه اشك توشون جمع شده بود مث آب سردي روي آتيش دلم ريخت!اين درد يه قسمت كوچيك از دردي بود كه من چهار سال توي قلبم از لويي داشتم و اون حقش بود كه بيشتر از اين رو تجربه كنه؛خيلي بيشتر!
داد زدم:
-گريه كن!آره،خدا اشكاي منو شمرده،ب همون اندازه گريه كن.
لويي عاجزانه جيغ كشيد:
-تو مريضي هزا!ولم كن!نهههه
يقعه شو گرفتم و گلوشو فشار دادم اين دور من داشتم مي بردم!بالاخره بهش ثابت كردم منم ميتونم به اندازه ي خودش بي رحم باشم!حتي بيشتر!
لويي خفه جيغ مي كشيد و توي جيغ جيغاش من زندگي مي مكيدم.بريده بريده جيغ مي كشيد:
-ولم...كن
داشتم موفق مي شدم ك يدفعه دست لويي رو روي سينم حس كردم،لويي داشت منو پس ميزد؛زورش خيلي زياد بود،اومدم دستامو از دور گردنش باز كنم ك از موقيعيت استفاده كرد و پرتم كرد،با تمام نيرويي ك براش مونده بود من زد كف زمين و...خداي من.....دنيا دور سرم مي چرخيد همه چي سياه و سفيد ميشد و لحظه هاي زندگيم با قاطي شدن صدا ها جلوي چشمام حركت ميكردن... لويي اومد بالاي سرم...
يه لحظه از دردي كه توي سرم داشتم احساس جنون بهم دست داد و بعدش...
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...