اين قسمت خيلي طولاني شد 😐✌🏻️
ب سردر نحسش خيره شدم؛اينجا همون جايي بود ك روز قبل با تمام توانم ازش فرار كرده بودم و رفته بودم؛رفته بودم و مردونگيمو جا گذاشته بودم هر چند بعدش تلاش كرده بودم خودمو ب خاطرش تنبيه كنم اما يادم نميره ك حتي زانو هامم اون شب وحشتناكي ك تا صبح امروز چشمام بسته نشد بهم اعتراض مي كردن.
خدايا چي شد؟!ديروز چ اتفاقي افتاد؟من قلبم رو از دست دادم يا روحم رو؟حس ميكردم ي چيزي توي وجودم كم دارم
كم رمق تر از روز قبل نشون ميدادم با چشماي پف كردم؛اما كلاه سوئيشرتم ك تا روي چشمام پائين اومده بود نميذاشت كسي صورت شكستم رو ببينه و توش ضعفم رو درك كنه؛لويي زير و رو شده بود!
نه؛نگهبان نبايد منو ميشناخت؛دكترا نبايد منو ميشناختن؛جما نبايد اونجا مي بود؛من بايد بي سر و صدا ميومدم و بي سر و صدا هم ميرفتم چون اين چيزي بود ك سرنوشتم برام تعيين كرده بود؛البت اگ ميخواستم بازم زندگي كنم
نميخواستم هيچكس بفهمه؛پس...
<<فلش بك>>
بچه ها روي اسكيت بورداشون موج مي اومدن و من انگار ك ب بازي كردنشون خيره شده بودم و با چشماي يخ كردم و دستاي سرد تر از چشمام مث هميشه لويي بي تفاوتي بودم ك كسي ازم نميپرسيد چرا اين برام هيجان انگيز نيست اما نه؛من اون لويي نبودم؛من لويي بودم ك از بيچارگي خودم ترجيح مي دادم بميرم و اين راز رو روي دلم تحمل نكنم؛حاضر بودم بميرم و بشنوم ك اون خوبه...حاضر بودم.......
هيچكس حتي نميدونست من بهشون نگاه هم نميكنم و غرق توي كابوسي ام ك سرمو از ديشب تا حالا توي درد و بدنم رو توي ضعف فرو برده بود!اونا فكر ميكردن من دارم نقشه ي ب فاك دادن يكي رو ميكشم اونا حتي ي لحظه هم شك نكردن ك بيمارستان افتادن استايلز ب دلايل نامعلوم(ك همه بدون اينكه بدونن جريان واقعا چيه دربارش حرف ميزدن؛يكي ميگفت خودشو كشته؛يكي ميگفت تصادف كرده اما هيچكس نمي دونست ك فقط ي نفر واقعيت رو ميدونه و اونم كسيه ك با دستاي خودش اون بلا رو سرش آورده و ب بيمارستان رسوندتش)ربطي ب خرابي حال من داشته باشه.
زين خسته و كوفته كنارم نشست و ب صورت پوكرم خيره شد.اون تنها كسي بود ك ميدونست من با هزا مشكل دارم؛اون تنها كسي بود ك ميدونست من همه ي اون بلا ها رو سر هزا آوردم؛اون تنها كسي بود ك ميدونست من توي عمرم چ غلطاي اضافه اي كردم؛اون بهترين دوستم بود ولي الان ميتونست با گفتن خاطراتي ك از اذيت كردن هزا براش تعريف كرده بودم ب بزرگ ترين دشمنم تبديل بشه؛هيچ حرفي نبايد ب زين زده ميشد؛هيچ حرفي شايد بهتر بود زده نشه.
زين ي چيزايي رو ميتونست از چشمام بخونه ك براقن؟!مات شدن؟!يخ زدن؟!شعله ي عصبانيت توشونه؟!
با مشتش ضربه ي آرومي ب بازوم زد:
-هي رفيق!چي شده؟!
+چيزي نيست.
-فيلم نيا بابا!امروز اصن كرم نريختي؛سابقه نداشته!ي چيزي شده
سكوت كردم و اينجوري من هميشه ب بقيه ميفهموندم حوصلشونو ندارم.اما زين سريش تر از اين حرفا بود و شايدم ميشه گفت براش مهم بودم.زين ي جوري نگام كرد ك واقعا حس كردم دارم ذوب ميشم؛دوست خيلي خوبي بود و شايد تنها كسي توي اين دبيرستان لعنتي بود ك اذيت كردنش برام عذاب آور بود.اين تقصير خودش بود ك انقدر بهم گير ميداد نبايد اين كارو ميكرد تا منم ناراحتش نكنم...من ب خودي خود از عذاب وجدان اينكه امروز هزا نميتونه توي كلاسش كنج ازلتشو بگزينه و بايد روي اون تخت سفيد مسخره با دستگاه هايي ك ضربان قلب كوچيك و مهربونش ك هر لحظه ضعيف تر و ضعيف تر ميشه رو نشون ميده،بمونه و بمونه و بمونه و صداي ممتد بوق....كابوسم توي بيداري....سرم تير كشيد و چشمام از دردش بي اختيار روي هم فشرده شد و اين باعث شد صداي زين بيشتر از قبلش مث سوزن توي مغزم فرو بره
-لويي مطمئني اين قضيه ي بيمارستان افتادن استايلز ب حال الانت.....
لعنتي!اون فهميده بود!من نتونستم محض آرامش خودم و محض برقرار بودن دوستيمون اينو نشون ندم؛من ي آدم نا توان شده بودم ك حتي نميتونستم احساساتم رو كنترل كنم و بروزشون ندم....اون نبايد حتي ي لحظه مطمئن ميشد ك من اين كارو كردم؛حتي ي لحظه؛نبايد شك ميكرد من اين كارو كردم...نبايد مطمئن ميشد ب خاطر اون حالم خرابه....لا اقل ب خاطر غروري ك اگ ميشكست ديگ كاري ازم بر نميومد ب جز مردن نذاشتم حرفش رو تموم كنه و با تمام توانم از دردي ك توي سرم داشت ديوونم ميكرد فرياد كشيدم:
+مامانت خفه شدنو يادت نداده زين؟!
<<پايان فلش بك>>
![](https://img.wattpad.com/cover/88700349-288-k530501.jpg)
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...