صداي پاهاي هزا رو تا يك متري خودم حس ميكردم و صداي نفس هاي خودمو.جوري به ديوار چسبيده بودم كه انگار آرامش ازش طلب كنم...صداي قدم ها متوقف شد اما صداي نفس هاي من نبريد؛هرچند كه چند ثانيه بعد يه چيزي قلبمو از كار انداخت
هق هق!
-پسرم؛لطفا گريه نكن...فقط آروم باش؛ميتوني با كسي حرف نزني
آنه زمزمه كرد. و بازم هق هق!
آروم آروم يه چيزايي از وجودم كنده ميشد با هر قطره اشكي كه حس ميكردم داشت پائين مي اومد.گريه نكن هزا!
-پس لويي كجاست؟!تو گفتي اون كمكت ميكنه!
شت!اونا ميدونستن!بايد چيكار ميكردم؟!اگه نميرفتم يه جور بد ميشد و اگه مي رفتم بدتر؛از بين بد و بدتر بايد يكيو انتخاب ميكردم اما من ترجيح ميدادم بد ترو انتخاب كنم اما هري ديگه گريه نكنه.
ميتونستم همونجا ساكت بمونم و به گريه هاش و خورد شدن اعتمادش گوش بدم ولي ميتونستم برم و همه ي بيچارگيشو هم قبول كنم!
مي رفتم!
محكم روي پاهام ايستادم و ستونشون كردم...دستاي مشت شدمو توي جيباي سويشرتم فرو بردم و بعد از يه نفس عميق واسه عادي كردن ضربان قلبم راه افتادم و بدون اينكه به اطرافم نگاه كنم وانمود كردم داشتم از راهرو رد ميشدم؛راهرويي كه خالي بود!
قدم هامو جلو گذاشتم؛حس ميكردم دارم از استرس عرق ميكنم!
آروم و با نگاهي كه مستقيم به سمت جلو دوخته شده بود خدا خدا ميكردم اين يكيو هم رد كنم؛ديگه هيچي از خدا نميخواستم!
+اوناهاش؛اونجاست
هري تقريبا جيغ كشيد وقتي منو ديد و به سمتم دويد.چون انتظارشو داشتم اصلا شوك نشدم ولي بايد اين جوري نشون ميدادم ديگه نه؟!پس ابرو هامو بالا انداختم و تا جايي كه ميتونستم چشمامو گشاد كردم و گفتم:
-هري!تو كي اومدي؟!
+چند دقيقه اي هست.
-ميري سر كلاس؟
+آره
-خب چرا معطلي؟!زود باش!
+خبببب....امممم...ميشه باهام بياي؟!"محض رضاي فاك هري!من با تو كجا بيام؟!من با خودمم جايي نميرم!من با تو بيام سر كلاس و منتظر بمونم كه به همه چي عادت كني؟!"
اينا همه ي فكرايي بود كه اون لحظه توي ذهنم رژه ميرفت اما به جاش فقط اين جمله از دهنم بيرون اومد
-ولي من كه همكلاس تو نيستم...
هري سرخورده كلشو به گردنش آويزون كرد و گفت:
+باشه...
اون لحظه اصلا كنترل احساساتم دست خودم نبود و حتي نميدونستم چرا از جوابي كه دادم ناراحتم؛چرا به اون سرعت به خاطر نااميد كردنش عذاب وجدان گرفتم؛حتي نميدونستم چطور گفتم:
![](https://img.wattpad.com/cover/88700349-288-k530501.jpg)
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...