اين يه فيلم بود اما من نمي تونستم ببينم چه چيزي در حال پلي شدنه؛اميدوارم گور تاملينسون و همه رفقاش كنده شده باشه با اين هر چي ك هست!لعنتيا!
گردنمو كشيدم ك ببينم اما لويي خودش زحمت منو كم كرد وخيييلييي خونسرد گفت:
-چيز خاصي نيس؛اين فقط ي فيلمه ك توش مدير مدرسه ما داره با ي نفر دعوا مي كنه و بعدشم گريش مي گيره؛البته اين فيلمو من نگرفتم نميدونم كي داره با مدير دعوا مي كنه.هي استايلز!تو بايد بدوني!چون اين فيلمو تو گرفتي!
چي؟؟!!😳😱چشمام از حدقه در اومد و حس كردم ابرو هام دارن ميرن توي موهام از تعجب.لويي داشت درباره چي حرف مي زد؟!نكنه اين فيلم همون جريان گريه كردن خانم پري بود؛ك قطعا همون بود؛اما ب من چه ربطي دارشت؟!من وقتي رسيدم اونجا اون داشت دستمالاشو آتيش ميزد.من نمي دونستم جريان چيه؟!واقعا لويي داشت درباره چي حرف مي زد؟!گنگ شده بودم و نمي دونستم بايد چ چيزايي رو كنار هم بذارم تا اين پازل كامل بشه اما هر جوري فكرشو مي كردم فقط به يه نتيجه مي رسيدم؛همه چي عليه من بود!
يه جوري توي شوك بودم كه حتي قدرت تكون دادن زبونمو هم نداشتم و نميتونستم حرف بزنم.همه چي داشت داد ميزد كه يه دردسر بزرگتر از هميشه توي راهه و اينبار قراره دخل منو بياره و كاملا از ميدون به دَرَم كنه.
دختره برگشت طرف من و با همون لحن خونسردش گفت:
-استايلز تويي؟!
هيچ كاري نتونستم بكنم بجز اينكه سرمو تكون بدمكه اونم تحت كنترل خودم نبود.خودم حس مي كردم ك رنگم پريده و شبيه مرده ها شدم.
اون موقع دقيقا فهميدم ليام چرا منو كشوند دم دفتر مدير،اون نمي خواست من از سالن غذاخوري دور بشم؛هدفش اين بود ك منو ببره ي جايي ك يه دردسر بزرگ برام درست كنه و پاپوش بع چه گشادي!دنيا دور سرم مي چرخيد:ازت متنفرم تاملينسون!تو عوضي ترين آدم روي زميني!اون منو ي جوري ناك اوت كرده بود ك حالا حالا ها نتونم ب بازي برگردم!آخه چرا لو بايد از من متنفر باشه؟!چرا بايد من اينجوري گول بخورم،اين كاره من نبوده!كار من نبوده!من فقط گول خورده بودم
همونجوري ك داشتم ب اخراج شدن از مدرسه و رفتن آبروي چندين و چند سالم تو فاميل فكر مي كردم همون دختره ك حال همه رو گرفته بود گفت:
-اين فيلم چيه؟!مي دوني كل مدرسه از اين فيلم ديگ اشباع شده و همه دارن ازش حرف مي زنن؟!مي دوني اگه مدير بفهمه ك تا آخر امروز حتما مي فهمه چقد برات بد ميشه آقا پسر؟!
نو كنترل شدم،من نبايد ميزاشتم اينجوري منو توي دردسر بندازن؛اين يكي چيز پيش پا افتاده اي نيست كه با پادرميوني چند نفر حل بشه؛اين بار پاي آبرو وسط بود و تصور همه نسبت به من.من بايد ازش دفاع ميكردم
بايد دفاع ميكردم از همون يه ذره اعتباري كه داشتم تو چشم معلما؛بايد دفاع مي كردم از هر چيزي كه برام باقي مونده بود پس گفتم:
-اين كار من نيست!من اين فيلمو نگرفتم!قسم مي خورم
لويي به بي چارگي و هول شدن من خنديد،حق داشت؛اولين قطره ي اشكم با اولين كلمه م از چشمام پائين چكيد و صدام جوري گرفت ك كلمه هاي آخرو بريده بريده بريده گفتم.من نبايد گريه مي كردم،خدايا چرا همه چي امروز اينجوريه؟!چرا من حتي نتونستم اعتمادو به حرفام توي چشماي يكيشون ببينم؟چرا لويي اين كارو با من كرد؟
اشكام دونه دونه مي ريخت پائين و من خودمم نمي دونستم كي داره بهشون دستور ميده اين جوري آبرومو بيشتر ببرن.لويي شيطاني مي خنديد،زين،ليام،حتي نايل،حتي بقيه بچه ها همه ميخنديدن.صداها قاطي شده بود و مطمئنم ميكرد كه من از طرف همه اينجا طرد شده ام؛ديگه هيچي باقي نمونده بود برام كه بخواد مهم باشه يا نه!كثافتا ب خفت من ميخندين؟!چرا من دارم گريه مي كنم؟!دختره چشماشو تنگ كرده بود و بم زل زده بود ك ي صداي مشتاق همه چيو قطع كرد:
-چيزي شده خانم سوئيفت؟!واقعا با اين وضعيت ووتا و كامنت كه اصلا نداريم انتظار دارين آپ كنم؟
~سارا~
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...