وقتي با زين برگشتيم به هتل مامانم اونقد گريه كرده بود كه تمام ريملش پخش شده بود توي صورتش و فيزي هم توي بغل لوتي هق هق ميكردن با هم.مسئول لابي هتل هم نزديك بود گريش بگيره اما اين تقصير من نبود؛تمام اشكايي كه مي ريختن كار مارك بود؛اگه اون اينجوري گند نزده بود به همه چي و خرابش نكرده بود الان من توي خونه بودم و اونا هم گريه نميكردن؛من از بي خوابي در حال مرگ نبودم و خيلي اتفاقاي ديگه نمي افتاد ولي اون اين كارو كرده بود با اينكه عواقبشو ميدونست!به محض اينكه زين و پشت سرش هم من رفتيم تو همه شون از جاشون بلند شدن اما كسي سمتمون نيومد.شايد فكر ميكردن اينجوري كمتر گند ميزنن به همه چي دوباره.اونا با چشماشون مسيرمو دنبال كردن بدون اينكه كوچترين حرفي بزنن و من از پله ها رفتم بالا تا وسايلم رو جمع كنم.ميدونستم اين توي نگاه اول اينجوري به نظر مي رسيد كه نميخوام باهاشون برگردم و شايد بيشتر آزارشون ميداد اما من نميخواستم باهاشون حرف بزنم بهشون ثابت كنم غرورم واقعا شكسته بهشون ثابت كنم فقط به خاطر دخترا دارم ميام نه به خاطر مارك نه حتي به خاطر مامانم كه از مارك حمايت ميكرد!
هر چي داشتم و نداشتم ريختم توي همون كيف كه باهاش از خونه زده بودم بيرون؛يه جوايي برام شكستن كمر بود اونجوري كه از اون خونه رفته بودم دوباره بهش برگردم اما تنها چيزي كه كنار دخترا باعث ميشد برم اين بود كه ميدونستم اين بار زياد اونجا نمي موندم؛به زودي براي هميشه مي رفتم درست وقتي كه دخترا با رفتنم كنار مي اومدن؛اينو بهشون ميگفتم كه بايد يه روز برم و اونا كم كم اينو قبول ميكردن و من ديگه بهانه اي نداشتم كه بمونم
پله ها رو دوتا يكي كردم و رسيدم به لابي.مامان و مارك و خواهرام از ديدنم با كيف اونقد تعجب نكردن چون مطمئنم زين بهشون گفته بود باهاشون بر ميگردم.فيزي به جاي هق هق داشت لبخند ميزد و ديدن اين صحنه باعث شد منم بخندم...اونا خيلي شيرين تر از من بودن!
حتي زماني كه يه انگل نبودم.توي لابي پول شب هايي كه توي هتل بودمو با آرامش كامل پرداخت كردم و همه شون بدون اينكه كوچكترين صدايي ازشون بشنوم بهم نگاه ميكردن جوري كه انگار باور نكنن قراره برگردم
بدون اينكه صبر كنم كه حرفي بزنن يا ازم حرفي بخوان از در رفتم بيرون و پشت سرم همه شون اومدن؛ميدونستن نبايد حتي ازم عذرخواهي كنن چون من نه تنها باهاشون حرف نميزدم بلكه سگ تر هم ميشدم پس ساكت بودن.
بيرون هتل زينو بغل كردم دوباره و ازش تشكر كردم:
+ممنون كه هستي مرد!
-كوچيكترين كاريه كه ميتونم بكنم رفيق!فقط به اعصابت مسلط باش و به خودتم برس!
+باشهگفتم باشه اما نميتونستم انجامش بدم چون من هيچ وقتي براي خودم نداشتم تمام ذهنم پر بود از دغدغه ي هزا و تختي كه روش جا خشك كرده بود؛من ديگ براي خودم مهم نبودم.تنها چيزي كه مهم بود بلند شدن اون بود حتي اگه بد ترين بلا رو سر من مي آورد.
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanficاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...