اين باز چشه؟!لابد ميخواد درباره دماغم بپرسه!اين چند روز عاي شده بودم از بس به همه جواب پس داده بودم و چند تا جمله رو هزار بار تكرار كرده بودم:عاقا بخدا من خوبم.من خودم از رو اسكيت بورد افتادم و هيچكس منو ننداخت.
اين هر لحظه توي ذهنم تكرار ميشد كه اين كار لويي بوده ولي راستش هيچوقت جرات نكرده بودم با هيچكس درباره بلا هايي ك لويي سرم آورده بود حرف بزنم،حتي با پدر و مادرم،حتي با جاستين چون لويي هميشه كارشو جوري انجام مي داد كه حتي خود طرف هم باورش مي شد اون كار لويي نيست و من فكر مي كردم هيچكس حرفمو باور نميكنه يا اينكه ممكنه لويي بلاي بدتري سرم بياره اين ترفندي بود كه واسه همه رقيباي لويي جواب مي داد،يه جورايي رد خور نداشت!حتي اگه به كسي ميگفتم اونا جرات نميكردن به من كمك كنن و يا اين توانشون خارج بود كه لويي رو مهار كنن.
يه جوري از روي صندليم بلند شدم ك انگار خبر غرق شدن كشتي هامو بهم داده باشن و يه جوري به ليام نگاه كردم ك فكر كرد اصلا اعصاب ندارو ممكنه چنگش بندازم؛پس خودشو كشيد كنار و سريع دور شد.
لخ لخ زنان رفتم دم در اتاق مدير؛شكمم قار و قور مي كرد؛اهههه شت!
در اتاق خانم پري نيمه باز بود،يه لحظه موندم:الان بايد برم تو؟!در بزنم؟!وايسم صدام كنه؟!چيكار كنم؟
صداي بالا كشيدن دماغ خانم پري هزاي فضول درونمو بيدار كرد و اون پستشو يا هزاي مثبت درونم عوض كرد و من از شكاف در يه نگاه ماهرانه به خانم پري انداختم كه داشت دستمالاشو آتيش ميزد(ي وسايلي هستن ك توي ادارات از اونا واسه آتيش زدن اسناد مهم ك ديگ كاربرد ندارن استفاده ميشه،اينجا كيتي دستمالاشو باهاش آتيش زده)يعني داشته ميزشو دستمال ميكشيده؟!من خيلي تلاش كردم فكر نكنم كه داشته گريه مي كرده اما چرا خانم پري داشته گريه مي كرده؟!
همينجوري هزاي فضول و هزاي مثبتم داشتن سر كشيك دادن دعوا مي كردن ك خانم پري دوباره دماغشو بالا كشيد و انگار فهميده بود من پشت در وايسادم و اين پا اون پا ميكنم؛چون گفت:
-اين تويي استايلز؟!پشت در چرا؟!بيا تو پسرم.
من همسن داداششم!
با يكم ترديد و خجالت رفتم تو؛هميشه برقرار كردن ارتباط با افراد بزرگتر از خودم برام سخت بود و تا جايي كه ميتونستم ازش فرار ميكردم.
دماغش هنوز قرمز بود واسه اينكه زياد به صورتش توجه نكنم با كاغذاي روي ميزش ور رفت و منم زل زدم ب بوت هام كه نياز نباشه انقد خودشو اذيت كنه
فهميد قصد ندارم تو كارش فضولي كنم پس صداشو با يه سرفه صاف كرد و گفت:
-كاري داشتي؟
جانم؟!وات د فاز بيبي؟!مگه تو با من كار نداشتي؟!حالت خوش نيست ديگه!
نميدونستم چجوري بايد كلمه هامو مرتب كنم و چجوري بهش يادآوري كنم كه به خاطر اينكه باهام كار داشته اومدم دفترش؛از خودم چيزي عايدم نشد و فقط تونستم حرفاي ليامو از طرف اون بازگو كنم:
-ببخشيد ولي پين گفت....
يه چيزي همون لحظه و درست وسط جمله م تو مغزم جرقه زد!فاك!من گول خوردم!اونا داشتن ي غلطي ميكردن كع من نبايد اونجا مي بودم!با خودم گفتم:تاملينسون عوضي من ميدونم و تو و اون گروه تخميت بيشعور!خدا ميدونست اونجا چ خبره!دوباره داشتن يه گلي به سر من و بقيه ي مدرسه ميزدن كه مي افتاد گردن من!اينبار قضيه چي بود؟هر چي بود به من مربوط بود؛يه اتفاقي داشت ميفتاد كه حتما تلافي اينه كه امروز صبح نتونست اون جوري كه دلش ميخواست حال منو بگيره!
پاهام دلشون ميخواست بدون،تند تر و تند تر،برسن ب گندي ك لويي داره ميزنه،من بايد مچشو ميگرفتم؛نبايد ميذاشتم يه بار ديگه محكوم بشم بدون اينكه كار اشتباهي انجام داده باشم يا يه بلايي سرم بياد فقط به خاطر اينكه لويي از من خوشش نمياد!شايد همه ي اون اتفاقايي كه قبلا افتاده بود كافي بودن كه به اين نتيجه برسم:ميخوام هر چه زودتر تموم شه!
-پين چي گفت؟ها استايلز؟!
با اين حرف از افكارم بيرون اومدم؛انگار خانم پري چند بار اين جمله رو تكرار كرده بود اما من نشنيده بودم؛ادب حكم ميكرد ك حتي اگ نمي خوام توضيح بدم بگم:
-ببخشيد
و مثل برق از دقتر مدير زدم بيرون؛بايد مي رسيدم!اين دشمني بايد يه جايي تموم ميشد حالا به هر روشي؛دعوا يا سازش!
با تمام توانم دويدم،پاهامو حس نمي كردم فقط دوست داشتم مچ لويي رو بگيرم،دويدم،دويدم......
از نفس افتاده بودم؛رسيدم سر ميزم؛از ديدن پوره و استيك دست نخوردم هم حالم بهم خورد هم حالم گرفته شد،طبيعتا الان بايد در حال ريختن شل كننده عضلات توي غدام باشن ولي تاملينسون اصلا اونجا نبود!😱نه فقط تامليسون؛هيچكس اطراف ميزم نبود و مسلما توي اين تايم كه من اينجا نبودم نميتونستن كارشونو انجام داده باشن و به اندازه ي كافي از اونجا دور شده باشن!
باورم نميشد كه پين فقط ميخواسته بذارتم سر كار و ي شوخي سالم داشته باشيم.نچ امكان ندارشت؛اين فسقلي كوچولو خيلييي ساديسم بووووود😡
غذامو به همون دست ريختم دور چون حتي يه درصد احتمال داشت چيزي توش باشه و يه شكلات خريدم،همه چي مزه گوه ميداد اون روز!ولي بايد يه جوري جلوي قاروقور كردن شكممو ميگرفتم ديگه نه؟
وقتي داشتم اون شكلاتو ميخوردم تمام ذهنم مشغول اين بود كه چطور ممكنه اين فقط يه شوخي ساده باشه و لويي هيچ نقشه ي خاصي از فرستادن من دم در اتاق مدير نداشته باشه...
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...