يكم بهش نزديك تر شدم و بعد از اينكه اشكهامو پاك كردم دستاشو نوازش كردم و گفتم:
-هري!لطفا بهشون بگو!
اون فقط سرشو بالا آورد و بدون هيچ حرفي توي چشمام زل زد و پرسيد:
+پس اسمم هريه؟!نه؟!
چي؟!اون داشت درباره ي چي حرف ميزد؟!
يه لحظه مغزم از كار وايساد و نتونستم معني حرفشو بفهمم...منظورش از پس اسمم هريه چي بود؟!اون داشت چي ميگفت؟!كلمه هاش فقط بيشتر منو ميترسوندن هرچقد بيشتر توي ذهنم ميچرخيدن!
با همون لحن مظلومش پرسيد:
+چند سالمه؟!نميتونستم و نميخواستم معني حرفا و سوالات مسخره شو بفهمم!نميخواستم مطمئن بشم اون چيزي كه حدس ميزنم درسته!نميخواستم حتي يه لحظه بهش نزديك بشم.
بدون اينكه حتي يه لحظه اينو بخوام يا توي چهره م معلوم باشه ميخوام يكي از دكترا گفت:
-چيزي يادش نمياد!هيچي!حتي اسمش!
به معني كلمه حس كردم استخونام توي هم شكستن!اون هيچي يادش نمي اومد؛نه منو؛نه اون روزو؛نه پدر و مادرشو؛نه مدرسه رو؛نه هيچ چيز ديگه اي رو و اين كاري بود كه من كرده بودم!اين دسته گل من بود كه اگه از مردن بدتر نبود چيزي هم ازش كمتر نداشت!خدا خيلي بد تر از مردنش بهم نشون داد قدرت دست كيه!اون هيچي يادش نمي اومد و من بايد چيكار ميكردم؟!براي باك كردن خاطرات شونزده ساله ي يه انسان چه تاواني مناسب بود؟!همش به خاطر يه دست بود كه روي سينش خورده بود و تون دست من بود!
من هنوز نميخواستم باور كنم؛فكر ميكردم اون فقط نميخواد به خاطر بياره تا شايد خودش راحت تر باشه اينو از دكترا پرسيدم و اونا هم گفتن كه مطمئنن اون چيزي يادش نمياد!
گريه ميكردم و هري هم با صداي بلندي هق هق هاشو سر ميداد؛اون حق داشت،يه روز ظهر از خواب بيدار ميشي و مي بيني حتي خودتو نميشناسي؛حتي نميدوني كجايي و چرا و اين همش زير سر كسيه كه الان روبروت ايستاده و تو حتي اينو هم نميدوني!
هزا يه لحظه دست از هق هق برداشت و پرسيد
+چه بلايي سرم اومده؟!من بايد چي بهش ميگفتم؟!
بين اون همه دكتر اگه جريانو تعريف ميكردم كت بسته تحويل پليس داده ميشدم و ادامه ي زندگيم به فاك ميرفت؛اگه دروغ ميگفتم ممكن بود هري در حال تظاهر باشه و بعدش بازم به فاك برم...بايد چيكار ميكردم؟!بايد چي ميگفتم؟!چجوري براش تعريف ميكردم چي شده؟!بهش ميگفتم بزرگترين دشمنشم؟!كلمه ها و جمله ها و راه حل ها هر كدوم توي چندصدم ثانيه از توي ذهنم عبور ميكردن و هر كدوم به دليلي رد ميشدن؛من توي مرز رواني شدن بودم!
YOU ARE READING
Sharp Grey
Fanfictionاشتباهات ما،مثل زمين خوردن مي مونن،گاهي ما خودمون زمين ميخوريم و گاهي ديگران ما رو با اشتباهاتشون زمين مي زنن؛اما حالت سومي هم وجود داره،حالتي كه ما خودمون اشتباه مي كنيم تا زمين بخوريم! لويي دوبار توي زندگيش اشتباه كرد؛اولين بار يكي ديگه رو زمين زد...