تام کتش رو مرتب کرد و سعی کرد عصبانیتش رو نشون نده.
کمی از آب توی لیوانش رو قورت داد و با خودش زمزمه کرد:« اوه گاد! احساس میکنم توی یه کمدی شو گیر افتادم! زندگیه من چرا اینقدر داغونه؟ چرا باید کسی که دوسش دارم منو به یه رستوران دعوت کنه تا کسی که دوسش داره رو با بهترین دوستش آشنا کنه؟! اونا میتونن همدیگه رو به فاک بدن و خب.. اصلا برام مهم نیست! ولی چرا الکس سعی داره گزارش هرکاری که میکنند رو به منِ بدبخت بده؟!»مسئله ی پیچیده ایه تام... باید بگم منم درک نمیکنم!
تام به ساعت مچی اش نگاهی کرد:«خانوم و آقای گری باید بگم درست هفت دقیقه دیر کردید!»
و به در ورودی رستوران نگاه کرد و البته که کسی رو ندید!گوشیش رو درآورد و طبق معمولِ اوقات بیکاری، توییترش رو باز کرد و تایپ کرد:
« they are such a couple goals! ewwwwwww.»و تکرار کرد:« واقعا ایوووو!»
به الکس پیام داد:« بهم بگو دم در رستورانید یا من پا میشم برم.»
الکس سریعا جواب داد:« رسیدیم!»
تام چشماشو چرخوند:« چقدر سر وقت!»
و منتظر موند تا الکس و دوست دختر ناشناخته اش برسند.سرش رو چرخوند و الکس رو با دختری تقریبا خوشگل دید.
با لبخندی که به اندازه ی رابطه ی تیلور سوییفت با هری استایلز، فیک بود، بلند شد و سلام کرد:« سلام دوستان.»
تام دستِ دختر رو فشرد و لبخندش رو تجدید کرد.
همونطور که به اون دختر نگاه میکرد گفت:« الکس؟ نمیخوای آشنامون کنی؟»الکس جواب داد:« البته...»
رو به دختر کرد:« عزیزم، ایشون صمیمی ترین دوستم تام!» و برگشت سمت تام:« و تام... این ملکه ی زیبایی هم..»تام نذاشت الکس حرفش رو تموم کنه:« احتمال نود درصد، پرنسس بعدیِ دیزنی!»
دختر جوون که نتونسته بود، کنایه ی جمله رو بفهمه لبخندی زد:« اوه عزیزم... شما خیلی بانمک هستین! خیلی ممنونم!»
تام لبخندی به درجه ی گیج بودن دختر زد و گفت:« اوه خواهش میکنم!»
الکس چشماش رو برای تام چرخوند:« خب میگفتم... ایشون هم دوست دخترم، ایزابل!»
تام همونطور که کتش رو توی تنش درست میکرد، نشست:« پس شما دوست دختر جدید الکس هستید! چقدر به هم میاین!»
ایزابل لبخندی به پهنای صورتش زد:« اوه تام، تو واقعا شیرینی!»
تام با لبخند به سمت الکس برگشت:« الکس بنظرم، برای قرار مهمی مثل این، بهتر بود کت مشکیت رو میپوشیدی.»
YOU ARE READING
What Happened To Us? - BoyXBoy
Teen Fiction«چه اتفاقی برای ما افتاد؟» تام با چشمای پر از اشک پرسید. «ما عوض شدیم..» الکس با اخم جواب داد.و سعی کرد اشک هاش رو پشت نگاه عصبانیش مخفی کنه. «اوه چه تغییر بزرگی!» تام مسخره کرد.