And you're about to break from all you've heard
But don't be scared
I ain't going no where!عایا این فقط منم که با هر جمله که میخونم یا میشنوم یه تیکه از یه عاهنگ میاد به ذهنم یا شمام اینطورین؟
یه بار تو کلاس زبان استادم با حالت شوکه شده ای گفت:
(OH!)منم گفتم:
(NO! Screamin crying perfect storms i can make all the tables turn!)Me: *-*
Teacher, students, my friends, chairs, class, whiteboard, oxygen: -_-
.
.
.گاهی وقتا پیش میاد که بخواهید سر به تن بعضیها نباشه.
یا مثلا دوس دارین بگیرین کلهی طرف رو بجویین!
این دقیقا یکی از اون لحظهها برای تامـه!بزارین کمی برگردیم عقب.
پنج روز پیش تام و الکس با هم رفتند آرایشگاه و الکس موهاش رو به رنگ نقرهای کرد.
به گفتهی مادرش شبیه بز کوهی شده!
و در آخرین لحظات بودن در آرایشگاه تام، الکس رو بوسید.بعد از رفتن به خونه، نه تام و نه الکس هیچکس راجعبه این موضوع حرفی نزد و خیلی عادی به زندگی روزمره ادامه دادن.
این خیلی دل تام رو میشکست اما اون از اول هم میدونست قراره اینطوری بشه!روز بعدش هردو خواستند بروند پیش ایزابل اما ایزابل گفت حالش خوب نیست و ترجیح میده تنها باشه!
روز بعدش هم هردو توی آزمایشگاه با استاد بیولوژیشون تشریح بدن داشتند که خیلی خوب پیش نرفت و تام نمرهی کامل نگرفت! در نتیجه تا شب فقط پاچه گرفت!!!
روز بعدش هم تام یک تحقیق خوند که نشون میداد هوای آزاد و طبیعت چقدر برای کارایی مغز و یادگیری بهتر خوبه، پس الکس رو مجبور کرد بروند پیکنیک!!
و روز بعدش هیچکدوم از همدیگه خبر نداشتند!
و بالاخره امروز!
تام از خواب پا شد.
احساس خیلی خوبه خوبی داشت .
از تختخواب بلند شد و پردههای اتاقش رو کشید.نور خورشید به تام و اتاقش سلام داد.
تام لبخندی زد و به سمت روشویی رفت.
بدون نگاه کردن به آینه آب رو باز کرد و چند با آب به صورتش زد.
حوله رو برداشت تا صورتش رو خشک کنه که...-لــــــعــــــنـــــتــــــــــی!!!
به ثانیه نکشید که در اتاق تام با شدت باز شد و الکس وارد شد.
الکس که تام رو تو اتاقش ندید با فریاد گفت:«تــــام!»
ایزابل وارد اتاق شد:«ترسیدم! چی شده؟»
تام با قیافهای غضبناک از روشویی خارج شد و با اخمهای درهم گره خورده به صورتش اشاره کرد:«این چیه الکس؟»

ESTÁS LEYENDO
What Happened To Us? - BoyXBoy
Novela Juvenil«چه اتفاقی برای ما افتاد؟» تام با چشمای پر از اشک پرسید. «ما عوض شدیم..» الکس با اخم جواب داد.و سعی کرد اشک هاش رو پشت نگاه عصبانیش مخفی کنه. «اوه چه تغییر بزرگی!» تام مسخره کرد.