الکس با داد تقریبن بلندی از خواب پرید و خودش رو روی لحافتشک وسط اتاق کنار ایزابل دید.
ایزابل نگاه متعجب و نگرانش رو به چشم های الکس دوخت و با لحنی که کمی لرزش داشت ازش پرسید:«خوبی؟!»
الکس که عرق سردی روی بدنش نشسته بود هوفی کشید و دوباره دراز کشید.
سعی کرد به خواب کثیفی که دیده بود فکر نکنه.جواب ایزابل رو داد:«آره.ببخشید بیدارت کردم.»
ایزابل همچنان به حالت نشیته بود. به آرومی گفت:«کابوس میدیدی...»
الکس چشماش رو بشت و ناله کرد:«آرهـــ!»و با دستای بزرگش صورتش رو پوشوند.
ایزابل روی تشکش به سمت الکس دراز کشید و با خوابآلودگی گفت:«راجعبه چی بود؟!»
الکس انگشتاش رو کمی از هم فاصله داد تا از بین اونها به ایزابل نگاه کنه و با لحن شرمیگینی گفت:«سکس با تام!» و دوباره ناله کرد:«لعــــنـتـــــــی!»
چشمای ایزابل درشت شد و با تعجب به الکس نگاه کرد:«عجب!»
الکس دستاش رو از روی صورتش کنار زد اما به تو چشمای ایزابل نگاه نکرد:«من الآن سفت شدم!»
نیشخند خبیثی روی صورت ایزابل به وجود اومد و به آرومی گفت:«خیلیام عالی!»
الکس که حرف ایزابل رو به طعنه و مسخره برداشت کرد، به تندی گفت:«خفه شو!»
ایزابل خنده ی کوتاهی کرد و گفت:«نمیخوام ضدحال باشم ولی اینجا اتاقها دستشویی ندارن باید بری از دستشویی پذیرایی استفاده کنی!»
الکس بلند شد و با ناله گفت:«فک به این زندگی!»
ایزابل با دیدن برجستگی روی شلوار الکس نتونست خنده ی بلندشو کنترل کنه.
برای اینکه صدای خندهش دیگران رو بیدار نکنه لحافش رو گاز میگرفت!الکس با قدمهای آهسته از اتاق خارج شد و ایزابل هم موقعیت رو غنیمت شمرد تا به تام پیام بده.
ایزابل به تامی تامز:«یه نفر خواب سکس با تو رو دیده😎اوهلالا »
میدونست که تام این ساعت شب حتمن خوابه پس منتظر جواب نموند و گوشیش رو شوت کرد توی جیب کاپشنش.
چند دقیقه بعد وقتی الکس برگشت ایزابل روی تشکش بود و سعی میکرد واکنش خاصی نشون نده:" میخوای حرف بزنی؟"
الکس بدون اینکه نگاهی به ایزابل کنه فقط دراز کشید و لحافش رو کشید روش:" نه!"
ایزابل که به سمت الکس بود فقط کمرش رو میدید.
چند لحظه بعد صدای الکس توی گوشش پیچید:" در واقع آره!"ایزابل نتونست ذوقش رو مخفی کنه پس گفت:"یس!" سعی کرد آدوم باشه ولی نشد!
الکس همونطور که برمیگشت سمت ایزابل گفت:"آره؟؟!"
ایزابل سعی کرد جمع و جورش کنه:" آره.. منظورم اینه که آ ه خوبه که بخوای راجبش حرف بزنی! آره!" و با لبخندی حرفش رو تموم کرد.
الکس ابروهاش رو کمی بالا فرستاد:" عجیب شدی!"
و بدون اینکه فرصتی به ایزابل بده خودش ادامه داد:" خب... چند وقته همه چیز خیلی پیچیده شده! از وقتی تام رفته یه حس عجیبی دارم... اولش میگفتم عادیه.. چون منو تام از بچگی با هم بودیم و اینکه اینطور از خودم ناامیدش کردم و باعث شدم ازم دور شه پس اینکه حس بدی داشته باشم خیلی عادیه... اما الآن که روزها دارن میگذرن و این حس من داره به طرز عجیبی آزار دهنده میشه چون نمیتونم حس هام رو تجزیه و تحلیل کنم... حس های گنگی دارم که نمیفهمم چی ان! لعنت بهش!" الکس صداش رو پایین میاره. جوری که انگار میخواد موضوع محرمانه ای رو بگه:" من امشب یه وت دریم راجع بهش داشتم!" و با ناله ای از سر حرص چشماش رو به سقف میدوزه:" این مسخرس! من چه مرگمه؟!"ایزابل لبخندی زد اما کمی ناراحت. دستش رو روی بازوی الکس گذاشت و زمزمه وار گفت:" اینکه از یکی خوشت بیاد مسخره نیست!"
الکس که انگار از شنیدن این جمله شوکه شده باشه شروع به انکار کرد:" نه نه نه! مسئله این نیست! من از تام خوشم نمیاد! یعنی اون طوری که تو میگی خوشم نمیاد."
ایزابل لبخندش رو کمی بزرگتر کرد:" اما اشکالی هم نداره اگه خوشت بیاد! فقط گفتم که بدونی!"
خیلیییییییی معذرت میخوام بخاطر این مدت که نبودم!😶
فحش به من آزاد😅راحت باشین:")
کوتاه هم هس اما بعدی رو جبران میکنم

YOU ARE READING
What Happened To Us? - BoyXBoy
Teen Fiction«چه اتفاقی برای ما افتاد؟» تام با چشمای پر از اشک پرسید. «ما عوض شدیم..» الکس با اخم جواب داد.و سعی کرد اشک هاش رو پشت نگاه عصبانیش مخفی کنه. «اوه چه تغییر بزرگی!» تام مسخره کرد.