-2-

371 49 19
                                    

ساعتش زنگ زد و تام با کمی غر غر بلند شد.
صورتش رو شست و مسواک زد.
جلوی آینه ایستاد و فکر کرد چی یپوشه ولی وقتی نتونست تصمیم بگیره رفت تا اول صبحونه بخوره!

در یخچال رو باز کرد و به تنقلات شکلاتی چشم غره ای رفت. بازم ترجیح داد میوه بخوره پس سبد میوه ها رو برداشت و روی صندلی خودش نشست.

اولین تیکه از سیب رو توی دهنش گذاشت و ناله ای سر داد:« بعد مسواک همه چی مزه ی گوه میده! آهق!»
با ابروهای تو هم رفته و با اکراه کامل چند گاز دیگه هم خورد تا اینکه در اتاق الکس باز شد.
تام که مشغول صبحونه خوردن بود برنگشت و منتظر موند تا الکس بیاد.
الکس وارد آشپزخونه شد و اخمهاش رو تو هم کشید:« تام اون دیگه چه فاکی بود؟!»

تام سیب توی دهنش رو قورت داد:« تا جایی که یادم میاد مامانت بهت یاد داده بود اول سلام بعد صبح بخیر بعد اون دیگه چه فاکی بود! خودشم کدوم؟»

الکس برای تام دهن کجی کرد:« بلا بلا بلا »
و با اخم ادامه داد:« همین کار دیشبت!»
تام که از کار خودش شدیدا راضی بود گفت:« متوجه منظورت نیستم!»
الکس سعی کرد به خودش مسلط باشه پس دستاشو کشید توی موهاش و نفس عمیقی کشید:« دیشب سارا بهم زنگ زد و گفت باباش دم در نبوده! تو در این مورد نظری نداری؟»

اوه مای تامی مایند...

تام که دید توی دردسر میوفته سعی کرد از خودش دفاع کنه:« به خاطر رضای فاک الکس! تو تا همین یه ماه پیش هر شب به فاکش میدادی... صدای آه و ناله هاتون تو اتاق من بود! من دیشب درس داشتم و نمیخواستم بازم تا صبح با صدای ناله هاتون کتاب بخونم و از اونجایی که اِکسِت ..اوه معذرت میخوام ... دوست دخترت خیلی کنه تر از اون چیزیه که تو فکر میکنی پس تصمیم گرفتم بندازمش بیرون..»
تام نمیخواست سر الکس منت بزاره ولی مجبور شد:« معذرت میخوام ولی من نمیتونم تو خونه ی خودم آدمی مثل سارا رو تحمل کنم!»

الکس خیلی ناراحت شد ولی زیاد به روش نیاورد چون از نظرش تام حق داشت. تام تا حالا یه دختر هم به خونه نیاورده... با اینکه اینجا خونه ی اونه ولی الکس هر شب با یکی میخوابه!

الکس بلند شد:« باشه باشه معذرت میخوام.من میرم دانشگاه.خدافظ.تو کلاس میبینمت...»

تام هم بلند شد:« تا من حاظر شم تو بیا صبحانه ات رو بخور.بعدم با ماشین من میریم.»

الکس همونطور که به سمت اتاقش میرفت گفت:« نه ممنون نیاز دارم یکم فکر کنم.تو برو من خودم میام.»

تام یدونه از دایجستیو شکلاتی های توی یخچال رو برداشت و به سمت اتاق الکس رفت.
در باز بود اما بازم چند تا ضربه ی کوتاه به در زد و رفت تو:« الکس بچه نشو دیگه. من نمیخواستم ناراحتت کنم. خودشم صبحونه هم نخوردی بیا از این بیسکوئیت گوهی ها بخور تا من آماده شم با هم بریم.»

What Happened To Us? - BoyXBoyWhere stories live. Discover now