الکس لبخند زد:« باشه.. آره آره بهش میگم...نمیتونم مجورش کنم که! اگه خودش خواست باشه.»
و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کرد.تام که روی مبل لم داده بود و کتاب میخوند رو دید:« هی تام!»
تام نگاهش رو از کتابش نگرفت:«سلام.»
الکس پاهای بلند تام رو از روی مبل هل داد رو زمین و خودش نشست!
تام با چشمای متعجب گفت:« قرصات تو آشپزخونه ـس عزیزم!»
الکس خندید و گفت:« ایزابل یه برنامه پیکنیک ریخته و گفت خوشحال میشه تو ام بیای!»
تام لبخند زد:« البته!»
و تو دلش ادامه داد:« چقدر قشنگ بود اگه اونروز تو رستوران خفهاش میکردم دختره رو!»تام مشغول خوندن کتابش شده بود که الکس گفت:« تام یه قولی بهم میدی؟!»
تام کتابش رو بست و گذاشت روی میز:« تا اون قول چی باشه!»
الکس جدی نشست و گفت:« با ایزابل مهربون برخورد کن!»
تام لبخندی زد که باعث درد قلبش شد:« باشه.»
و بلند شد:« میرم ساکمو حاظر کنم.»
و به سمت اتاقش به راه افتاد.الکس هم قبل از اینکه وسایلی رو که ایزابل سفارش کرده بود همراهشون باشه رو آماده کنه، رفت تا لباس ورزشی بپوشه.
الکس به ست لباس ورزشی سرمه ایش نگاهی کرد و خیلی آنی تصمیم گرفت همونو بپوشه.
بدون اینکه موهاشو شونه کنه فقط با دستش اونا رو بیشتر از چیزی که بود قاطی کرد و از اتاقش خارج شد.با صدای بلندی گفت:« تام حاظر شدی؟»
تام با لباس ورزشی مشکی و کَپی که رو سرش بود از اتاق خارج شد:« تقریبا!»
الکس به تام لبخندی زد:« واو چه خوشتیپ شدی مرد!»
تام هم در جوابش تشکر کرد.
تام همونطور که به سمت بیرون میرفت پرسید:« چیز خاصی باید ببریم؟»
الکس سبدی که برداشته بود رو گذاشت رو اپن و چند قلم خرت و پرت انداخت توش:« نه فقط گفت آواکادو بخریم!»
تام برگشت به سمت الکس، و دماغشو چین داد:« احساس میکنم قراره مثل پیکنیکای مامانم باشه! مطمئنا قراره سالاد به خوردمون بدن و نزارن همبرگر بخوریم! من از همین الآن پشیمونم!»
الکس خندید و جواب داد:« پیکنیکای مامان تو خیلی خوبن و من عاشقشونم، در ظمن، گفت که انگار میخواد یه غذای نمیدونم کجایی درست کنه که براش آواکادو هم لازمه!»

ESTÁS LEYENDO
What Happened To Us? - BoyXBoy
Novela Juvenil«چه اتفاقی برای ما افتاد؟» تام با چشمای پر از اشک پرسید. «ما عوض شدیم..» الکس با اخم جواب داد.و سعی کرد اشک هاش رو پشت نگاه عصبانیش مخفی کنه. «اوه چه تغییر بزرگی!» تام مسخره کرد.