این قسمت تقدیم به:
liam1379payne
مرسی که میخونی!💙💚💋توی ایالت دیگه ای در آمریکا، الکس توی آپارتمان مشترکش با تام نشسته بود و خودش رو لعنت میکرد.
الان دو روز از رفتن تام میگذره و الکس هنوز هم خودش رو لعنت میکنه اما مسئله اینه که نمیدونه بخاطر چی!
بخاطر اینکه تام رو ناراحت کرده؟
بخاطر اینکه شوخی به اون مسخرگی کرده؟
بخاطر اینکه تنها دوستش هم بالاخره تنهاش گذاشت؟
یا شاید دلایل دیگه...
ایزابل هرروز میاد و به الکس سر میزنه. و نمیزاره تنها باشه.
الکس روی مبل سه نفرهی رو به روی تلوزیون لم داده بود و سعی داشت بخوابه.
به کمر دراز کشیده بود اما وقتی احساس کرد الانه که بیوفته، به پهلو شد و دراز کشید.چشماشو روی هم فشار میداد و فکرش بی جهت بین موضوعات مختلفی که به هم حتی ربطی هم نداشت میچرخید.
احساس میکرد چشماش تازه دارند گرم میشن که زنگ در به صدا در اومد.
الکس همونطور که بلند میشد چشماش رو مالید و ناله کرد:«لعنت به این زندگی!»
و به سمت در رفت.در رو باز کرد و چهرهی بشاش ایزابل رو دید.
ایزابل به الکس بغلی داد و توی بغلش گفت:«سلام.»
الکس هم متقابلا بغلش کرد و گفت:«تازه داشت خوابم میگرفت.»
ایزابل خندهی کوتاهی کرد:«پس برو بخواب. من شام درست میکنم باهم بریم پارک و یه پیکنیک نصف شبی بزنیم و بعد مست کنیم و بیفتیم تو خیابونا و بعد ماشین بزنتمون و بعد بمیریم و خلاص! و دنیا از شر دو تا انگل راحت شه!»
و با قیافهای جدی به الکس نگاهکرد.الکس که انگار گیج شده بود با انگشت اشارش گردنش رو خاروند و گفت:«نمیدونستم قسمت به این دارکی هم تو شخصیتت داری!»
قیافهی ایزابلکم کم از پوکر بودن به خنده ی بزرگی رفت.
ایزابل میخندید و الکس با پوکرترین حالت ممکن نگاهش میکرد.
الکس برگشت به سمت مبلش رفت و همونطور که میرفت گفت:«بل. بیا بشین باید حرف بزنیم.»
ایزابل جدی شد و گفت:«منم میخواستم باهات حرف بزنم.»
الکس، ایزابل رو به سمت پذیرایی راهنمایی کرد و بعد از ایزابل خودش هم روی مبل جا گرفت.
STAI LEGGENDO
What Happened To Us? - BoyXBoy
Teen Fiction«چه اتفاقی برای ما افتاد؟» تام با چشمای پر از اشک پرسید. «ما عوض شدیم..» الکس با اخم جواب داد.و سعی کرد اشک هاش رو پشت نگاه عصبانیش مخفی کنه. «اوه چه تغییر بزرگی!» تام مسخره کرد.