تام با یک بطری شراب قرمز به سمت آپارتمانـِش رانندگی میکرد.
چند دقیقه بعد که به مقصد رسید، پیاده شد و با شراب توی دستش، سوار آسانسور شد.
تا رسیدن به طبقهی پنجم چشماش رو بست:« با توجه به اینکه فردا کلاس ندارم پس هــــی چی بهتر از یک بطری شراب؟!»
با مکث کوتاهی ادامه داد:« اوه چقدر کلاسیک!»با صدای دینگ، فهمید که به طبقهی مورد نظر رسیده.
از آسانسور بیرون رفت و کلیدش رو از توی جیبش درآورد.
در رو باز کرد و به خونهی خالی سلام کرد:« های بیچز!»در جواب، صدای الکس رو شنید:«سلام.»
هی بهنظر خونه، زیاد هم خالی نیست!
تام هم دستشو که توش کلید بود بلند کرد:« سلام مرد! فکر میکردم با دوس دخترت باشی.»
الکس از روی مبل بلند شد و دستشو لای موهای کوتاهش کشید:« تام، میشه بدونم چته؟!»تام لب پایینشو به دندون گرفت:« منظورتو نمیفهمم!»
الکس تکخنده ای کرد:« که اینطور!»
الکس به چشمای تام نگاه ناراحتی کرد.
نفس عمیقی کشید و برگشت تا پشت به تام بایسته:« میخوام بدونم چرا با ایزابل اونطور رفتار کردی؟ اون واقعا خیلی از تام فاصله داشت... میدونی چی میخوام بگم.»تام چشماش رو چرخوند. فاصلهاش با الکس رو از بین برد و اونو برگردوند سمت خودش:« تام اصلا معلوم هست چته؟ اون سیودو سالشه! میفهمی یعنی چی؟!»
الکس سرش رو به راست خم کرد:«خب!»
تام که انگار از این واکنش الکس حرصش گرفته بود، نفس عمیقی کشید و شراب رو روی میز گذاشت.
در کمال آرامش، کتش رو درآورد و گذاشت روی پشتی مبل.
دکمه های آستیناش رو باز کرد و خیلی آروم اونها رو تا کرد. تا روی آرنجاش تاشون کرد.مشت راستش رو توی دست چپش گرفت و ...
بوم!
یه مشت دقیقا روی گونه ی الکس!الکس با تعجب و چشمای گرد شده دستش رو گذاشت روی گونش:« لعنت!»
تام با داد بلندی گفت:« به خودت بیا الکس! به خودت بیا... تو عقدهی محبت یا یه همچین چیزی نداری. لعنتی نمیفهمم!»الکس همونطور که دستش روی گونهاش بود، با چشمایی عصبانی به تام نگاه کرد:« چه غلطی کردی؟!»
تام با صدای بلند گفت:« بهت مشت زدم! مشکلی داری؟»
الکس، عصبانی، خندید:« اوه چه جالب! اونوقت چرا؟!»
تام حتی عصبانی تر شد:« تا به خودت بیای!»
الکس همونطور که عصبانی بود ناله کرد:« آخه مگه چه مشکلی با من وجود داره؟ مگه من آدم نیستم؟ من حق زندگی دارم. خب منِ لعنتی از ایزابل خوشم میاد... شاید زیاد اینطور بنظر نرسه ولی خب واقعا ازش خوشم میاد!»
تام با خودش فکر کرد شاید بهتر باشه امید بی خود به خودش نده پس پرسید:« از حست مطمئنی؟»
الکس بدون هیچ تغییر حالتی جواب داد:« البته که هستم!»
تام لبخند محزونی زد:« پس من معذرت میخوام.. من فقط فکر کردم شاید مثل قبلیا اومده خودشو بهت چسبونده!»
تام، مشت دوستانه و آرومی به شونه ی الکس زد:« پس بهت تبریک میگم رفیق!»
الکس لبخندی زد و تام رو در آغوش گرفت:« ممنونم تام!»
تام چند بار با دستش به کمر الکس زد و گفت:« هر کمکی خواستی میتونی رو من حساب کنی.»
الکس لبخندی زد و خواست به سمت اتاقش بره که تام مانعش شد:« هی کجا؟ من شراب خریدم. فردا کلاس نداریم!»
الکس نیشخندی زد:« هی هی من الان دیگه متاهلم!»
تام قیافهی بی حسی به خودش گرفت:« نمیخوام بکنمت!»
و رفت تا دو تا لیوان شراب بیاره.الکس خندید و از پشت تام گفت:« عوضی!»
الکس تا اومدنِ تام، روی مبل لم داد و چشمهاش رو بست.
این قسمت تقدیم نفس عاندرلاین اچ *-*
۵۶۹ کلمه *-*
این قسمت کوتاه بود ولی نمیتونست ادامه ی قبلی باشه و نه اینکه میتونم بقیهاش رو اینجا ادامه بدم چون اونا هم خیلی بلندن!•|هـپـیـ نـسـ|•
YOU ARE READING
What Happened To Us? - BoyXBoy
Teen Fiction«چه اتفاقی برای ما افتاد؟» تام با چشمای پر از اشک پرسید. «ما عوض شدیم..» الکس با اخم جواب داد.و سعی کرد اشک هاش رو پشت نگاه عصبانیش مخفی کنه. «اوه چه تغییر بزرگی!» تام مسخره کرد.