تقدیم به:
POORLARRIE
بخاطر کامنتای قشنگش😍😗😙💜💛💚💙❤عیدتونم مباررررررررررک دارلینای من
چند روز بعد از اینکه الکس تونست راجع به حس های جدید و عجیب و غریبش با ایزابل حرف بزنه اون الان روی تختش تو آپارتمان تام دراز کشیده و سعی داره کتابش رو بخونه. اما حواسش پرت میشه.
الکس با حرص کتاب رو میبنده و میکوبدش روی تخت:" اصلن اعصابم خرابه!"
از رو تخت بلند میشه و همونطور که تو اتاقش قدم میزنه سعی میکنه حواسش رو متمرکز نگه داره:" من حواسم همینجاس! آره البته! فکرم اینجاس... من اصلن به خوابم فکر نمیکنم! اصلن! و همچنین اصلن به این فکر نمیکنم که چه حس عجیب و گرمی داشتم!"
دستش رو لای موهاش فرو میکنه و تلاش میکنه که اون خواب رو از ذهنش بیرون کنه...
اما وقتی میبینه که نمیشه فقط روی لبه ی تختش میشینه و با لحن مستاصلی با خودش حرف میزنه:" شایدم باید بهش فکر کنم!" دوباره بلند میشه و همونطور که نگاهش به لپ تاپشه میگه:" آره من باید راجع به این تحقیق کنم..."
لپ تاپ رو از رو میز چنگ میزنه و راه میوفته به سمت پذیرایی:" حالا شاید چند تا هم پورن دیدم!"
***************
تام که روی چمن ها دراز کشیده بود دستاش رو روی چمن میکشید و رطوبتش باعث میشد لبخند بزنه.
صدای مادرش رو از فاصله ی تقریبن نزدیکی شنید:" سرت درد میگیره تام بلند شو!"
به آرومی جواب داد:" باشه!" و از حالت خوابیده در اومد.
همونطور که نشسته بود چشماشو بست و سرش رو روی زانوهای جمع شدش گذاشت. دوباره مشغدل بازی با چمن ها شد.
مثل روانی ها اونارو میکند و مینداخت!
و دوباره!اینبار صدای پدرش رو شنید:" تام میخوایم ناهار بخوریم."
تام بدون اینکه بلند شه گفت:" نوش جون!"
دوباره مادرش گفت:" نمیخوری؟!"
تام سوییتشرتی که پیشش بود رو به حالت به بالشت درآورد و دوباره گذاشتش زیر سرش و دراز کشید:" نه اصلن اشتها ندارم."
و چشمهاش رو بست.وقتی صدای تیک تیک شنید فهمید که اونها شروع کردند به غدا خوردن.
تازه میخواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد.
YOU ARE READING
What Happened To Us? - BoyXBoy
Teen Fiction«چه اتفاقی برای ما افتاد؟» تام با چشمای پر از اشک پرسید. «ما عوض شدیم..» الکس با اخم جواب داد.و سعی کرد اشک هاش رو پشت نگاه عصبانیش مخفی کنه. «اوه چه تغییر بزرگی!» تام مسخره کرد.