-13-

233 39 7
                                    

** بزارین تو آرامش بمیرم لعنتیا😂 **

**اعداد فرد هیچوقت مورد علاقم نبودن و سیزده که دیگه هیچ!**

تام جلوی در خونه‌ی پدریش ایستاد و به خونه نگاه گذرایی کرد:«دلم واست تنگ نشده بود!»
چمدونش رو گذاشت کنار پاش و دسته‌کلیدش رو تو دستش چرخوند.
خواست کلید رو بندازه توی مغزی که صدای مادرش از سمت دیگه‌ی میله‌های فلزی اومد:«پــــســـــــــــرم!»
و با دو به سمت پسرش دوید.

تام لبخندی زد و آغوششو برای مادرش باز نگه داشت.
کارن با لبخندی از سر ذوق به سمت در میدوید.

کارن به نرده ها رسید و سریعا قفل رو باز کرد.
دستاش رو دور گردن پسرش حلقه کرد:«پسرم دلم برات تنگ شده بود.»

تام توی آغوش مادرش‌لبخندی زد.

تام به مادر و پدرش، دلیل اومدنش رو نگفته بود. تنها چیزی که گفته بود دلتنگی بود؛ که تا حدودی هم حقیقت داشت.

کارن از پسرش جدا شد و اون رو برانداز کرد.
با عشق مادرانش گفت:«پسر عزیزم! پسر قشنگم! ممنونم که اومدی بهمون سر بزنی.»

تام سعی کرد صداش مثل همیشه باشه:«این فقط به نفع شما نیست مامان! منم از دانشگاه خسته شده بودم!»

مادرش خنده ی کوتاهی کرد:«پدرت وقتی شنید میای خیلی خوشحال شد.»

تام که یکی از پروپا قرص ترین طرفداران پدرش بود، با کمی هیجان پرسید:«خونه‌ست؟»

کارن پسرش‌رو به سمت خونه کشید و درو بست:«نه تو بیمارستانه. یک ساعت دیگه میرسه. تا تو وسایلت رو جابجا کنی و کمی هله‌هوله بخوری پدرتم میاد.»

تام همونطور که چمدونشو رو زمین میکشید از مادرش پرسید:«ناهار چی داریم؟»

مادرش با تعجب گفت:«ناهار؟ تام الان ساعت سه‌عه! هنوز ناهار نخوردی؟ وای خدای من چی میخوای برات درست کنم؟»

تام خنده ی کوچیکی کرد:«تو هواپیما ناهار دادن ولی فقط گشنه نبودم! الان گشنمه!شاید یکم گوشت گریل شده با پنیر بخوام!»

کارن که پشت سر پسرش راه می اومد گفت:«اووووه! پس هوس باربیکیو کردی! میتونی تا بابات بیاد صبر کنی؟ من و مگی زیاد تو کار باربیکیو خوب نیستم!»

تام انگار که ناراحتی هاش رو برای لحظه‌ای فراموش کرد که چمدونش‌رو ول کرد و با هیجان برگشت سمت مادرش:«میشه شما گوشت هارو بیاری من خودم گریلشون کنم؟»

کارن خندید:«البته که میشه!»

تام مثل بچه ها زمزمه کرد:«ایوووول!» و موهای طوسیشو که ریخته بود رو صورتش رو کنار زد.
.
.
.

What Happened To Us? - BoyXBoyNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ