-11-

251 40 28
                                    

*من میتونم با این عکس بمیرم*-**


این قیمت تقدیم به:
@Raahhaa
مرسی رها:-*


تام با صدای در اتاقش که به لطف الکس داشت میشکست از خواب پرید:« چته احمق؟!»

صدای عصبانی الکس اومد که گفت:« مگه تو کلاس نداری تام؟! من به امید تو ساعت کوک نکرده بودم!»

تام سریعا بلند شد و با تعجب دستشو لای موهاش کرد و به ساعتش نگاه کرد:« ۹:۵۳»

با گیجی از الکس پرسید:« کلاسمون ساعت چند بود؟»

الکس فریاد زد:« هشت و نیم!»

تام با ریلکس ترین حالت ممکن پرید روی تخت و با لبخندی گفت:« پس بیخیال دیگه تموم شده و منم خستم!»
و با لبخند به خواب رفت.

اما اون طرف در اتاق الکس با چشمایی که بیشتر از این گشاد نمیشد به در اتاق تام زل زده بود .
با خودش فکر میکرد که داره خواب میبینه یا این واقعا تام بود که برای کلاس از دست رفتش عذاداری نکرد!؟

سعی کرد از حالتی که توش بود در بیاد پس با همون لباسایی که دیشب تنش بود از خونه آپارتمان بیرون رفت.
به سمت آسانسور حرکت کرد و دکمه‌‌ی طبقه ی همکف رو زد.
از لحظه‌ای که در آسانسور بسته شد تا لحظه‌ای که به طبقه‌ی مورد نظرش برسه به این فکر میکرد که آیا واقعا اون تام بود یا جسم تام که توسط ارواح شیطانی تسخیر شدند؟

البته که از دست دادن یک کلاس چیز زیاد بزرگی نیست اما نه برای تام!(ازین بچه خرخوناستاااا:|)

با صدای دینگ آسانسور چشماشو باز کرد و تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و به سمت در خروجی حرکت کرد.
وقتی از در خارج شد باد ملایمی می‌وزید که باعث شد لبخند بزنه و کتش رو دور تنش محکم کنه
زمزمه وار گفت:«تام عاشق این هواست!»

تصمیم گرفت بعد از چند روز خسته کننده و پر‌مشغله که پیش ایزابل بود، کمی به خودش برسه پس راه افتاد سمت نزدیک ترین شعبه‌ی مک دونالدز.
وقتی به اونجا رسید، نگاهی به آرمش انداخت و گفت:«لعنتی چرا اینقدر خوشمزس آخه!؟»
میخواست داخل بشه که یادش افتاد امکان نداره تام برای صبحانه مرغ و سیب زمینی سرخ کرده بخوره پس با ناامیدی راهِ رفته رو برگشت!

در طول راه که قدم میزد به یک مارکت زنجیره‌ای رسید.
از شیشه هاش میتونست سبزی‌ها رو ببینه.
یادش افتاد که تام دوست داره برای صبحانه میوه یا سبزیجات بخوره!

با قیافه‌ای که میخواست زار بزنه گفت:« فقط میخوام بدونم چرا ای مریم مقدس!»

What Happened To Us? - BoyXBoyDove le storie prendono vita. Scoprilo ora