*این یعنی بست فرند:''')*
تقدیم به
sتو فقط انرژی بده من بنویسم😚💙💚💛💜
*ساعت ۲:۲۶ دقیقه بعد از ظهر، لس آنجلس*
سوزان روزنامه ای که پشتش استتار کره بود رو کمی پایین آورد، عینک آفتابیش رو هم کمی روی بینیش پایین کشید.
به تام که کنارش با استتار نشسته و اون هم استتار کرده بود گفت:«اون چطوره؟» و به دختر گارسون سیاه پوستی اشاره کرد.تام آروم از پشت روزنامه بهش نگاه کرد:«خوشگله سوزان ولی قرار شد دنبال یه پسر باشیم!»
سوزان با هول گفت:«اوه آره متاسفم!» و بی حواس روزنامه رو پایین آورد.
تام واکنش سریعی نشون داد:«هی نه شت! استتارتو حفظ کن!»
سوزان زود روزنامه رو بالاتر گرفت.
همونطور که هردوی اونها مثل دو تا مامور احمق مردم رو زیر نظر گرفته بودند، سوزان که انگار متوجه چیزی شده بود گفت:«تام؟ ما دقیقا واسه چی اینطوری خودمونو پوشوندیم؟ مگه نگفتی تو لس آنجلس دوستی نداری؟ پس از کی قایم شدیم؟»
و روزنامه رو تا روی بینیش پایین آورد تا بتونه تام رو ببینه.تام هم همینکار رو کرد و جواب داد:«من هیچکس رو نمیشناسم اما اینجا خیلی ها بابا رو میشناسن... شاید منم شناختن!»
سوزان چشماشو چرخوند:«ببین باعث شدی من پیرزن چیکارا کنم؟ مثل آدمای مشهوری که در تلاشند یک روز عادی داشته باشند.»
تام خندید و وقتی همون گارسونی که چند دقیقه پیش ازش حرف میزدند مافین ها و آبمیوه های سفارشی شون رو روی میز گذاشت، تام سعی کرد عادی بنظر برسه اما کاملا خراب کرد.
برخلاف تام سوزان تونست خوب از پسش بربیاد.
لبخندی زد و تشکر کرد.تام پوفی کشید:«همش تقصیر خودته دیگه منو آوردی توی یه کافی شاپ که اندازه ی هتله.درحالی که اگه به حرفم گوش میکردی و میرفتیم کلاب مطمئن میبودیم که از دوستای بابا کسی قرار نیست اونجا باشه!»با غیض چشماشو چرخوند.
سوزان که انگار تازه موضوعی رو فهمیده باشه یهو پرسید:«تام مگه تو قراره چیکار کنی که نباید کسی از دوستای بابات ما رو ببینه؟!»
تام چند ثانیه به این سوال فکر کرد.
خب حقیقتا قرار نبود کار خاصی کنه!
اصلن مگه چیکار میتونست بکنه؟ میخواست پسر مردم رو وسط کافی شاپ چیکار کنه دقیقن؟
ESTÁS LEYENDO
What Happened To Us? - BoyXBoy
Novela Juvenil«چه اتفاقی برای ما افتاد؟» تام با چشمای پر از اشک پرسید. «ما عوض شدیم..» الکس با اخم جواب داد.و سعی کرد اشک هاش رو پشت نگاه عصبانیش مخفی کنه. «اوه چه تغییر بزرگی!» تام مسخره کرد.