-3-

288 47 8
                                    

الکس آخرین نوت رو هم چسبوند به اپن و رفت که بخوابه. بنظرش این، راه خوبی برای تشکر بود.

روی تختش نشست و به اون اکانت مرموز توییتر فکر کرد:« اون حرفایی مثل حرفای تام میگه!»
ولی وقتی یادش اومد که تام توی درساش غرقه به خودش یادآوری کرد:« الکس داری چرت و پرت میگی، تام توییتر نداره! فقط یه اینستا داره که اونم تار عنکبوت بسته!»

روی تخت ولو شد و اینستاگرام رو باز کرد. یه عکس از خودش که کاملا هم خوابالو بود گرفت. یه چشمش باز بود یکی بسته! و لبخند کجی از روی خستگی رو لبش بود. کپشن زد:
«@ TomGood  hope ya like it dude!»

و تیک! پستش کرد.

گوشی رو پرت کرد رو قسمت خالیه تخت و روی شکمش خوابید‌.

ساعت حدودا ده بود اما الکس از شدت خستگی نمیتونست بیشتر بیدار بمونه و شفاهاً از دوستش تشکر کنه.

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که در آپارتمان باز شد و تام خسته و کوفته وارد شد ولی وقتی دید کل دیوارها با نوت های کوچیک و بزرگ شب رنگ پر شده چشماش گرد.

تام نگاهی کلی به خونه انداخت و آروم زمزمه کرد:« درست اومدم!»

کیفش رو روی مبل انداخت و الکس رو صدا کرد:« الکس... الکس این کوفتا دیگه چیه؟!»

الکس که توی رویاهاش سیر میکرد، اصلا خیال بیدار شدن نداشت پس فقط روی تختش کمی تکون خورد.

تام که جلوی اپن آشپزخونه ایستاده بود، شروع کرد به خوندن نت ها:

«توی عوضی خیلی خوبی!»

«یکی از دلایلی که خیلی دوست دارم اینه که تو یه خرخونی!»

«حرفام کاملا پر از احساساته... با منم بحث نکن!»

«تام تو بهترین دوست منیxX»

یه نت خیلی بزرگ بود که روش یه قلب کج و کوله کشیده شده بود و نوشته بود:

« الکس خیلی خره ولی تام خیلی اسبه :|||| »

تام خندید:« احمق!»

یه نگاه به کل نت ها انداخت و زمزمه کرد:« چقدر رمانتیک!» و پوزخند زد.

بلوزش رو از تنش درآورد و انداخت رو مبل. سمت اتاق الکس رفت و در رو باز کرد.
الکس رو دید که خوابیده و موهای تقریبا حالت دارش ریخته تو صورتش.
تام لبخندی زد و آروم شب بخیر گفت.

در رو بست و برگشت به آشپزخونه.
موقع اومدن برای خودش و الکس پیتزا گرفته بود ولی چون الکس خوابه، واسه اونو گذاشت تو فر و واسه خودش رو گذاشت روی اپن.
خودش هم روی اپن نشست. یه پاش رو زیرش جمع کرد و پای دیگه اش رو آویزون ول کرد.

یه تیکه از پیتزاش رو برداشت و گوشیش رو از جیبش درآورد.
نوتیفیکیشن ها رو پاک میکرد که یه نوتیفیکیشن از توییتر و یکی هم از اینستا، توجهش رو جلب کرد.
اول به توییتر سر زد.

الکس یکی از توییت هاش رو ریتوییت کرده بود:
«U remind me of my best mate!»

تام لبخندی زد:« اگه بفهمه خودمم میکشتم!»

بعد از یه گشت کوتاه توی توییتر، یاد نوتیفیکیشن اینستاگرامش افتاد.

سریعا رفت توی اون اپ و دید الکس روی یه عکس تگش کرده.
عکس رو دید و کپشنش رو خوند.
لبخند بزرگی زد و برای الکس کامنت گذاشت:
«i did ;)»

یه کامنت دید که یه دختر گذاشته بود:
«you look so fucked up man! sure he liked;)))»

تام نتونست خودشو کنترل کنه و خندید:« واااای فکر کن... من؟ ... الکس! هاهاهاااااا... خودشم الکس فاکد عاپ باشه! وعععععع... اون تا منو نفاکه رضایت نمیده که!»

همونطور که پیتزاشو میجویید خندید و گوشیش رو برای ساعت شیش کوک کرد.

بعد از خوردن شامش، یه سیب هم برداشت و کوله اش رو انداخت رو دوشش:« بریم تحقیقامونو بازنویسی کنیم!»

رفت تو اتاقش و خیلی سریع شلوارش رو با یه شلوارک عوض کرد.
لپتاپش رو باز کرد و فلشی که تحقیقاتش توش بودن رو به لپتاپ وصل کرد.

نتیجه ی تحقیقات جدیدش رو بازنویسی کرد و بعد کلی ریزه کاری، همه ی مطالب و ویدیوها و عکس هایی که گرفته بود رو برای استادش ایمیل کرد.

به ساعتش نگاه کرد و دید کم مونده ساعت دوازده شه.

از روی تخت بلند شد و گوشیش رو از جیب شلوارش که رو زمین بود برداشت.
به پذیرایی رفت و یه عکس از نت ها گرفت ولی از دور و بدون کپشن پستش کرد تو اینستا.
با خودش زمزمه کرد:« الکس بفهمه کافیه یوهاهاهاااا.»

و چند دقیقه بعد، هر دو پسر خوابیده بودند

.
.

صبح تام بعد از بلند شدن، الکس رو هم بیدار کرد و با هم قبل از رفتن به دانشگاه کمی پیاده روی کردند.
روز خیلی خیلی خیلییییی نرمالی بود و شب هم تام تنها بود چون الکس رفته بود بار، البته برای کار کردن!


۷۰۰ کلمه -_-

یوهاهاهاهااااا
بعضی قسمتا باید کوتاه باشن و من قرار نیست بخاطرش معذرت بخوام:)))))
#نویسنده_ی_بد!!!

|هـپـیـ نـسـ|•

What Happened To Us? - BoyXBoyOnde histórias criam vida. Descubra agora