-21-

224 31 39
                                    


تقدیم به :

xmonic

and

F_otto

مرسی که میخونین😍😍😍😗😗😗😗

حدود سه ریع میشد که تام و الکس توی مک دونالدز نشسته بودند ولی هیچکدوم چیزی نمیخوردند.

تام با سیب زمینی های سرخ شدش بازی میکرد.
یه دونه سیب زمینی برداشته بود و هی به سس آغشتش میکرد.

الکس با اخم سیب زمینی رو از دست تام کشید و خوردش.
بعد از اینکه قورتش داد گفت:" الان چرا اخم و تخم کردی؟؟ الان نباید مثه بقیه ی زوجا کیوت بازی و کارای حال به هم زن کنیم؟؟؟"

تام همونطور که تو چشمای الکس نگاه میکرد تک خنده ای کرد:" نمیدونم... هنوز نتونستم هضمش کنم.. یکم واسم عجیبه!"

الکس آرنجشو گذاشت رو میز و لپش رو روی کف دستش:" واسه من که اصلن عجیب نیس... وقتی یهو به خودم گفتم ' هعی مرد نکنه ازش خوشت میاد؟' انگار یه فلش بک از همه ی لحظاتمون اومد جلو چشمام... کارایی که با هم میکردیم... کارایی که واسه هم میکردیم... نزدیکیه بیش از حدمون... اون لحظه انگار برای اولین بار همه چیز تو زندگیم معنی داد... معنی داد که چرا موهاتو میبوسیدم و بو میکردم وقتی تو خوابی... معنی داد که چرا زخماتو میبوسیدم تا زودتر خوب شن... معنی داد که چرا پیش تو زیاد میخندیدم... همه چی معنی داد تام... ولی بعدش یه حس مزخرفی گند زد توش... حسی که دارم اشتباه میکنم... حسی که راه غلطتو انتخاب کردم... حسی که ... حسی که رید به همه حسای دیگه ام.."

ولی تام نذاشت ادامه بده. با لبخند مخوی دستشو گذاشته بود رو ساق دست الکس و یهو گفت:" اون حس مزخرف اشتباه کرده! من خیلی وقته که فک میکنم عاشقتم ولی هیچوقت فک نمیکردم بتونم بگمش... هیچوقت فک نمیکردم تو اینو بهم بگی! تو؟؟؟ میفهمی؟؟ تویی که جزئیات همه ی رابطه هاتو بهم میدادی و همه ی اینا قلبمو میشکستن! ولی بعدش یه امیدی ته تهای دلم میگفت ' تام امید داشته باش'! که من اسمشو گذاشته بودم امید واهی... هیچ وقت توی عجیب ترین خوابامم فک نمیکردم همچین حسی داشته باشی!!"

الکس اخم کوچیکی کرد:" متاسفم بابت تمام حسای بدی که بهت تحمیل کردم... من حسامو بعد از رفتن تو فهمیدم... وقتی نبودی روزا خیلی سخت میگذشت! شبا که اصلن نمیگذشت... وقتی دیدم فکرام خیلی مغشوشه و نمیزاره درس بخونم منم مرخصی گرفتم این ترم رو! اولاش سختیش کم تر بود! البته نسبتن! وقتی به حس هام شک کردم اوضاع خراب تر شد! خوابای عجیب میدیدم... یهو یادت میوفتادم... این افتضاح کامل بود! ایزابل خیلی کمکم کرد که حسامو بفهمم.."
بعد چشماش که میخ میز شده بود رو بالا آورد و تو چشمای تام نگاه کرد:" یکم عجیب شدیم!" و خنده ی کوتاهی کرد.

تام لبخند زد و بغض توی گلوشو قورت داد. نفس عمیقی کشید و روی صندلیش به جلو متمایل شد.
بوس کوچیکی روی نوک انگشت اشاره ی الکس که حلقه ای توش بود گذاشت:" بیخیال حسای بد... من احساس میکنم تازه به دستت آوردم... نمیخوام روز اول این چیزی که الان بینمون هست رو خراب کنم! میفهمی منظورمو؟؟ بیا امروز خوش بگذرونیم..! یه شب عالی!"

What Happened To Us? - BoyXBoyUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum