مردم رو می شه کتک زد،
میشه فریب داد،
میشه عذاب داد،
اما از راه های نامحسوس زیادی میشه،
جنگ راه انداخت! (^_^)Fight Between God And People
"دستتو بکش!"
خورشید اینو داد زد و دست ماه رو از روی سرش پس زد._اههههه برو پایین دیگه! بسه اینقدر اون نور مسخره ات رو انداختی تو چشم و چال مردم!
و خورشید رو به پشت کوه هل داد.تا خورشید می خواست مقاومت کنه، با فشار روش نشست و به پایین هلش داد و موفق شد از دید انسان ها دورش کنه.
نفس راحتی کشید و خودشو به بالای ابر ها رسوند و پشت یه ابر کوچیک قایم شد.
"تو باز اومدی پشت من وایسادی؟"
ابر اینو گفت و ماه انگشت اشاره اش رو به معنی ساکت روی بینیش گذاشت و گفت:
_یکم برو اونور تر.و ابر اطاعت کرد و ماه با نیشخند شیطانی ای به بچه های روی زمین خیره شد که داشتن بهش نگاه می کردن
یکی از بچه ها گفت:
"اووووو.. الان گرگینه ها در میان!"
و به ماه اشاره کرد.ماه کامل بود و یه تیکه ابر کوچیک قسمت پایینش رو پوشونده بود! دقیقا مثل فیلما وقتی گرگینه ها از دل جنگل بیرون میان.
ماه به خاطر این که نقشه اش گرفته بود خندید و ابر بهش گفت:
"همین؟ فقط می خواستی اون بچه اینو بگه؟"_این خودش خیلی خوبه! همین که اون بچه باعث شد من بخندم!
خب راست می گفت دیگه!
ابر چشم هاش رو چرخوند و از جلوی ماه کنار رفت. ماه زیر لبش بهش ناسزا گفت و مشغول دید زدن دور و برش شد.روی زمین، پسری رو دید که توی لباسش کز کرده و آروم راه میره:
پسر آروم و به سختی راه می رفت. به خاطر سرمای وحشتناک، نمی تونست انگشت هاش رو حس کنه._لعنت بهش! زمین خل شده؟
"خل عمه اته!"
زمین اینو نامحسوس زمزمه کرد و پسر به پشت سرش نگاه کرد._کسی اونجاست؟
"فکر کنم همون عمه ات که خل بود اونجاست!"
زمین باز اینو زمزمه کرد و پسر با دقت بیشتری به دور و برش نگاه کرد._لعنتی! از سرما رگای مغزم یخ زده احتمالا!
و به راه رفتنش ادامه داد.توی راه یه تیکه بیسکوییت دید که روی زمین افتاده بود. لبخند زد و به یاد بچگی هاش که می پرید روشون و خردشون می کرد، سرعت گرفت و بالا پرید و پاهاش رو محکم به بیسکوییت روی زمین کوبید.
"آخخخخخخ."
زمین از درد ناله کرد و پسر دوباره با ترس به دور و برش نگاه کرد._خدایا! مطمئنم یه صدایی می شنوم.
"عه؟؟ می شنوی؟ من فکر کردم کری!"پسر با ترس بلند شد و داد زد:
_هرکسی هستی خودتو نشون بده!
زمین شونه بالا انداخت و گفت:
"باش! خودت خواستی."
YOU ARE READING
Vagary (Short Stories)
Short Storyاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...