دست های سردم، پنجره اتاق را بست و پرده را کشید. روی تخت شیرجه زدم تا خودم را به یک خواب عمیق دعوت کنم.
خدا می داند چقدر خسته ام! پتو را تا بینی ام بالا آوردم و به محض بسته شدن چشمانم، به خواب رفتم و آن موقع بود که رویاهایم شروع شد:
«در روستایی بودم، بسیار با صفا! چشمانم همه جا می چرخید و از زیبایی هایش خسته نمی شدم. صبر کن ببینم، من اینجا چه می کنم؟ خب، اهمیتی ندارد. فعلا می خواهم از این زیبایی ها لذت ببرم!
هوای پاکیزه و صافی داشت. دلم می خواست تمام روز را در آن خیابان خلوت بایستم و فقط نفس بکشم؛ نفس های عمیق!
هیچ خبری از ترافیک های خسته کننده شهر نبود. نه تصادفی، نه صدای گوش خراش بوقی، هیچی!
خانه های گلی و خشتی، دانه به دانه، پشت سر هم صف بسته بودند و به حدی زیبا بودند که آپارتمان های سر به فلک کشیده شهری باید در برابر آنها سر تعظیم فرود آورند!
همان طوری که چشمانم همه جا را آنالیز می کرد، زوج کشاورزی را دیدم که با شادی در مزرعهشان مشغول به کار بودند. انگار از کارشان لذت می بردند. برخلاف کارمند های شهری که به دنبال اولین فرصت برای پیچاندن زمان کاری اند.
بچه ها با مرغ و خروس ها بازی می کردند و شعر می خواندند. دلم می خواهد بروم و به آنها ملحق شوم. بچه های شهری باید از آنان یاد بگیرند و به جای اینکه به بازی های کامپیوتری بچسبند با دوستانشان بازی کنند.
بالاخره تصمیم خود را گرفتم. سمت بچه ها دویدم تا با آنان بازی کنم ولی.....
_«یا خدااااا!!! این صدای چی بود؟؟؟؟»
با صدای کامیونی که بار را برای ساختمان سازی خانه کناریمان خالی می کرد بیدار شدم و تازه به یاد آوردم که چقدر در خوابم غرق بودم!
ووت ووت ووت :)
ووت از همه رنگ... :)
واتپد رو واسه چی باز میکنی؟
واسه ووت های....
هم قافیه پیدا نکردم!
حالا واسه هرچی :)))
YOU ARE READING
Vagary (Short Stories)
Short Storyاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...